خرده ستمگران
دون خوان تا ماهها بعد درباره سلطه آگاهی با من حرفی نزد . در آن ایام ما در خانه ای زندگی می کردیم که گروه ناوال در آن بسر می برد .
دون خوان دستش را بر شانه ام گذاشت و گفت :
- برویم گشتی بزنیم . یا حتی بهتر از آن ، به میدان شهر برویم که مردم زیادی در آنجا هستند ، بنشینیم و حرف بزنیم .
از این که با من حرف می زد تعجب کردم ، زیرا در این چند روزی که در آن خانه اقامت داشتم او بجز سلام و علیک حرف دیگری با من نزده بود .
وقتی خانه را ترک می کردیم لاگوردا جلو آمد و خواست که او را هم به همراه ببریم . انگار مصمم بود که پاسخ منفی نشنود . دون خوان با لحنی جدی به او گفت که می خواهد خصوصی با من صحبت کند . لاگوردا گفت :
- شما می خواهید در باره من حرف بزنید.
لحن و حالتش حاکی از سوء ظن و آزردگی بود.
دون خوان با لحنی جدی پاسخ داد :
- حق با تو است .
و بدون اینکه نگاهی به او بیندازد راهش را گرفت و رفت .
به دنبال او رفتم و در سکوت به طرف میدان شهر به راه افتادیم . وقتی نشستیم از او پرسیدم آخر ما چه حرفی داریم که در باره لاگوردا بزنیم . من هنوز از نگاه تهدید آمیزش در موقع ترک خانه ناراحت بودم .
- ما حرفی برای گفتن درباره لاگوردا یا کس دیگری نداریم ، فقط برای این که خود بزرگ بینی بیش از حد او را تحریک کنم این طور گفتم و می بینی که موثر افتاد . حالا نسبت به ما خشمگین است . با شناختی که من از او دارم حالا آن قدر به خودش تلقین می کند تا مطمئن شود که خشمش درست و بجا بوده است و ما او را طرد کرده و احمق پنداشته ایم . اگر مقابلمان سبز شود ، اصلا تعجب نخواهم کرد .
- حالا که ما نمی خواهیم از لاگوردا حرف بزنیم ، پس راجع به چه چیزی می خواهیم بحث کنیم ؟
- می خواهیم بحثی را که در اآخاکا شروع کرده بودیم ادامه دهیم . برای درک توضیحات در مورد آگاهی لازم است کوشش بیش از حدی به کار بری و آماده باشی که سطوح آگاهیت را جابجا کنی . تمام مدتی که ما درگیر این بحث هستیم ، من تمرکز و شکیبایی کامل تو را می خواهم .
تا حدی گله آمیز به او گفتم که چقدر با امتناع از صحبت کردن در این دو روز اخیر مرا ناراحت کرده است . مرا نگریست و ابروانش را بالا برد . لبخندی بر لبانش پدیدار و بعد محو شد . متوجه شدم که به من می گوید چندان بهتر از لاگوردا نیستم . چینی بر پیشانی انداخت و گفت :
- فقط می خواستم خود بزرگ بینی ات را تحریک کنم . خود بزرگ بینی بزرگترین دشمن ماست . فکرش را بکن ، چیزی که ما را ضعیف می کند ، احساس رنجش نسبت به کردار و سوء کردار همنوعان ماست . خود بزرگ بینی ما سبب می شود که بیشتر ایام زندگیمان از کسی رنجیده باشیم . بینندگان جدید توصیه می کنند که کوشش سالکان مبارز باید در جهت ریشه کن ساختن خود بزرگ بینی باشد . من از این توصیه پیروی و کوشش بسیار کردم که به تو نشان دهم ما بدون خود بزرگ بینی آسیب ناپذیر هستیم . ضمن گوش کردن به حرف هایش ناگهان چشمانش درخشان شدند . با خود فکر کردم چیزی نمانده است که بی دلیل بزند زیر خنده که ناگهان در اثر کشیده جانانه و دردناکی که بر گونه راستم وارد آمد از جا پریدم .
لاگوردا پشت سرم ایستاده و دستش هنوز بالا بود . چهره اش از شدت خشم برافروخته بود . فریاد زد :
- خوب ، حالا هرقدر دلت می خواهد از من حرف بزن . اقلا حالا دلیلی داری . اگر حرفی داری ، جلو روی خودم بگو .
ظاهرا از شدت غضب از پا درآمده بود . روی زمین نشست و شروع به گریه کرد . دون خوان حرفی نزد . از شدت شادی غیر قابل وصفی بهتش زده بود . من از شدت غضب خشکم زده بود . لاگوردا نگاه خیره ای به من انداخت و سپس رو به دون خوان کرد و به ملایمت گفت که ما حق نداریم از او انتقاد کنیم .
دون خوان از شدت خنده روی زمین خم شده بود . حتی نمی توانست حرفی بزند . دو سه بار سعی کرد چیزی به من بگوید ولی دست آخر منصرف شد و به راه افتاد . بدنش هنوز از شدت خنده می لرزید . درحالی که هنوز با غضب به لاگوردا می نگریستم – در آن لحظه لاگوردا به نظرم آدم حقیری آمد – خواستم به دنبال دون خوان بدوم که ناگهان اتفاق خارق العاده ای رخ داد . متوجه شدم چه چیزی آن قدر به نظر دون خوان مضحک آمده بود . من و لاگوردا خیلی به هم شبیه بودیم . خود بزرگ بینی ما بیش از حد بود . تعجب و خشم من از سیلی خوردن تفاوتی با خشم و سوء ظن لاگوردا نداشت . حق با دون خوان بود . بار گران خود بزرگ بینی واقعا دست و پا گیر است.
با خرسندی به دنبالش دویدم ، اشک بر گونه هایم می غلتید . وقتی به او رسیدم گفتم که متوجه چه مطلبی شده ام . چشمانش از موذی گری و خوشی برق می زدند . پرسیدم :
- با لاگوردا چه کنم ؟
- هیچ ، شناخت همیشه مسئله ای خصوصی است .
موضوع را عوض کرد و گفت که نشانه های نیک به ما می گوید که بحث مان را در خانه او ، یا در اتاق بزرگی که صندلی های راحت دارد ادامه دهیم و یا پشت خانه که راهرو مسقفی دور آن است . گفت هر وقت که توضیحاتش را در درون خانه شرح می دهد ، هیچ کسی نباید وارد این دو محوطه شود .
به خانه بازگشتیم . دون خوان به همه گفت که لاگوردا چه کرده است . شادی که از مسخره کردن لاگوردا به بینندگان دست داد وضع ناراحت کننده ای برایش به وجود آورد . وقتی که نگرانیم را در مورد لاگوردا اظهار کردم ، دون خوان گفت :
- با ملایمت نمی توان به جنگ خود بزرگ بینی رفت .
بعد از دیگران خواست که اتاق را ترک گویند . نشستیم و دون خوان شروع به توضیحاتش کرد .
گفت که بینندگان کهن و جدید به دو دسته تقسیم می شوند . دسته اول خواهان خویشتن داری هستند و فعالیتهایشان را در جهت اهداف عملی هدایت می کنند . این کارها به نفع سایر بینندگان و مردم به طور عام است . دسته دیگر متشکل از کسانی است که نه اهمیتی به خویشتن داری می دهند و نه به اهداف عملی . بینندگان بالاتفاق معتقدند که دسته دوم در حل مساله خود بزرگ بینی ناموفق بوده اند. توضیح داد :
- خود بزرگ بینی چیزی سهل و ساده نیست . سرچشمه همه چیزهای خوب و بد در وجود ماست . برای رهایی از خود بزرگ بینی که از جمله چیزهای بد است . شخص به تدبیر فوق العاده ای نیاز دارد . بینندگان طی سالیان کسانی را که در این راه موفق شده بودند ، تحسین بسیار می کردند .
گله آمیز گفتم که اندیشه از بین بردن خود بزرگ بینی با وجودی که اغلب نیز به نظرم بسیار خوشایند می رسد ، ولی واقعا درک ناپذیر است . گفتم که رهنمودهایش برای خلاصی از آن ، چنان مبهم است که نمی توانم از آنها پیروی کنم . پاسخ داد :
بارها به تو گفته ام که برای پیروی از طریقت معرفت شخص باید قوه تخیل بسیاری داشته باشد ، میدانی که در طریق معرفت هیچ چیز آن طور که دل مان می خواهد روشن نیست .
ناراحتی من مجبورم کرد مدعی شوم که نصایحش در مورد خود بزرگ بینی مرا به یاد احکام کاتولیکی می اندازد . پس از آن که عمری در باره پلیدی گناهان شنیده بودم ، مثل سنگ شده بودم . پاسخ داد :
- برای سالکان ، مبارزه با خود بزرگ بینی یک مسئله استراتژی است و نه یک اصل اخلاقی . اشتباه تو در این است که با دید اخلاقی به حرف هایم می نگری.
- ولی دون خوان من تو را مردی خیلی اخلاقی می دانم .
- تو فقط به بی عیب و نقص بودن من توجه می کنی ، همین و بس .
- بی عیب و نقصی و از شر خود بزرگ بینی خلاص شدن آن قدر مفاهیم مبهمی هستند که ارزشی برایم ندارند .
دون خوان از شدت خنده ریسه می رفت و من اصرار می کردم که بی عیب و نقصی را برایم توضیح دهد . گفت :
- بی عیب و نقص بودن چیزی جز استفاده مناسب از انرژی نیست . حرفهای من واقعا ربطی به اخلاق ندارد . من به اندازه کافی انرژی ذخیره کردم و همین مرا بی عیب و نقص می سازد ولی برای فهمیدن این مطالب تو هم باید به اندازه لزوم انرژی ذخیره کنی .
مدت مدیدی سکوت کردیم . می خواستم درباره گفته هایش فکر کنم . ناگهان دوباره شروع به صحبت کرد :
- سالکان یک فهرست استراتژیکی تهیه می کنند . تمام کارهایشان را فهرست می کنند و بعد تصمیم می گیرند که کدام یک از این کارها را تغییر دهند تا در مصرف انرژی شان صرفه جویی شود.
دلیل آوردم که پس فهرست آنها شامل هر چیزی در زیر این آسمان کبود می شود . ولی او با حوصله پاسخ داد که فهرست استراتژیکی که از آن حرف می زند ، تنها شامل الگوهای رفتاری می شود که برای بقا و سلامتی ما ضروری است .
از این فرصت استفاده و تاکید کردم که بقا و سلامتی را می توان به صور بی پایانی تفسیر کرد و به هیچ وجه نمی توان توافق کرد که چه چیز برای سلامتی و بقا ضروری است و چه چیز ضروری نیست.
در حین حرف زدن علاقه ام را نسبت به مسئله از دست دادم . متوجه بیهودگی دلایلم شدم و حرفم را قطع کردم .
دون خوان گفت که در فهرست استراتژیک یک سالک مبارز ، خود بزرگ بینی تنها چیزی است که انرژی زیادی می گیرد ، به همین علت باید آن را از خود دور کنیم . ادامه داد :
- یکی از دلواپسی های سالکان مبارز ، رها ساختن این انرژی به منظور مواجه شدن با ناشناخته است . به جریان انداختن این انرژی یعنی بی عیب و نقصی .
گفت که بینندگان زمان فتح ، این استادان بی چون و چرای ” کمین و شکار کردن “ موثرترین استراتژی را ساخته و پرداخته کردند . این استراتژی از شش رکن که بر یکدیگر تاثیر می گذاشتند ساخته شده بود . پنج رکن آن را نشانه های سالکی می نامیم : خویشتنداری ، انضباط ، شکیبایی ، زمانبندی و وقت شناسی و ” اراده “ . اینها متعلق به دنیای سالکانی است که برای رهایی از خود بزرگ بینی مبارزه می کنند . ششمین رکن و احتمالا مهمترین آن متعلق به دنیای بیرونی است و ” خرده ستمگر “ نامیده می شود .
به من نگریست ، گویی با سکوت خود از من می پرسید که منظورش را فهمیده ام یا نه . گفتم :
- واقعا حیرانم . تو مرتب می گویی که لا گوردا خرده ستمگر زندگی من است . اصلا خرده ستمگر یعنی چه ؟
- خرده ستمگر شکنجه گر است ، کسی که قدرت مرگ یا زندگی سالک را در دست دارد و یا او را تا سر حد جنون آزار می دهد .
ضمن صحبت لبخند جذابی داشت . گفت که بینندگان جدید طبقه بندی خاص خود را در مورد خرده ستمگران توسعه دادند . گرچه این مفهوم یکی از جدی ترین و مهمترین دستاورد آنان است ، با وجود این بینندگان جدید آن را بیشتر به شوخی گرفتند . به من اطمینان داد که درتمام طبقه بندی های آنان نشانه شوخی طنز آمیزی وجود دارد ، زیرا مزاح تنها وسیله مقابله با تمایل آگاهی بشری در فهرست برداری و ایجاد طبقه بندی دست و پا گیر است .
بینندگان جدید ضمن ممارست ، در راس طبقه بندیهای خود ، سر چشمه اولیه انرژی ، یعنی تنها حکمران کیهان را قرار دادند و آن را ستمگر نامیدند . طبیعتا بقیه حکام و قدرتمندان در رده بسیار پائین تری از آنها قرار گرفتند . در مقایسه با اصل و منشا آن ، انسانهای وحشتناک ستمگر ، دلقک هایی بیش نبودند و به همین علت آنها را خرده ستمگران نامیدند .
گفت که خرده ستمگران دو گروه فرعی دارند . اولین گروه دسته ای از خرده ستمگران هستند که آدمها را شکنجه و آزار می دهند و بدبخت می کنند ، بدون اینکه واقعا باعث مرگ کسی شوند . آنها خرده ستمگران کوچک نامیده می شوند . دومین گروه متشکل از خرده ستمگرانی است که بیش از حد عصبانی کننده و مزاحمند . به آنان خرده ستمگران ناچیز یا خرده ستمگران حقیر می گویند .
طبقه بندی او به نظرم مسخره آمد . یقین داشتم که این اصطلاحات را فی البداهه می سازد . پرسیدم آیا این طور است . با بیان مسخره ای پاسخ داد :
- نه ، به هیچ وجه . بینندگان جدید متخصص طبقه بندی بودند . بدون شک خنارو یکی از بزرگترین آنهاست . اگر تو با دقت به او توجه کنی می فهمی که بینندگان جدید از طبقه بندی خود چه منظوری داشته اند .
وقتی از او پرسیدم که مرا دست می اندازد ، به حیرتم از ته دل خندید و بعد لبخند زنان گفت :
- حتی فکرش را هم نمی کنم . خنارو ممکن است چنین کاری کند ولی من نمی کنم ، خصوصا وقتی که می دانم تو در باره طبقه بندیها چه برداشتی داری . بینندگان جدید بیش از حد بی ادب هستند .
اضافه کرد که خرده ستمگران کوچک نیز به نوبه خود به چهار طبقه تقسیم می شوند . گروه اول با بیرحمی و خشونت شکنجه می دهد . دیگری با گمراه کردن و ایجاد ترس تحمل ناپذیر این کار را می کند . گروه بعدی با ایجاد غم و اندوه بر انسان ستم می کند و عاقبت گروه آخر که با خشمگین کردن سالکان آنها را شکنجه می دهد . سپس افزود :
- لاگوردا در طبقه خاص خودش جا دارد . خرده ستمگر ناچیز فعالی است . تو را آنقدر آزار می دهد که خودداریت را از دست می دهی و از شدت غضب دیوانه می شوی . حتی به تو سیلی می زند . با این کارها به تو رهایی را می آموزد .
با اعتراض گفتم :
- امکان ندارد !
- تو هنوز نمی توانی جزئیات استراتژی بینندگان جدید را با هم تلفیق کنی . اگر به این حد برسی ، آنگاه می فهمی که شیوه استفاده از خرده ستمگر چقدر موثر و زیرکانه است . به یقین می گویم که این استراتژی نه تنها انسان را از شر خود بزرگ بینی خلاص می کند ، بلکه حتی سالکان مبارز را آماده این شناخت نهایی می کند که بی عیب و نقص بودن تنها چیزی است که در طریق معرفت به حساب می آید .
گفت که منظور بینندگان جدید مانور خطرناکی است که در آن خرده ستمگر چون قله کوه و ویژگیهای سالکی چون کوه نوردانی است که در قله به یکدیگر می رسند . ادامه داد :
- معمولا تنها چهار ویژگی به کار گرفته می شود . پنجمی ، یعنی ”اراده“ را برای آخرین رویارویی ذخیره می کنند ، یعنی برای وقتی که سالکان با جوخه آتش مواجه می شوند .
- چرا این طور است ؟
- زیرا ” اراده “ به دنیای دیگر تعلق دارد . به ناشناخته . چهار ویژگی دیگر به شناخته تعلق دارند ، دقیقا به همان جایی که خرده ستمگران در آنند . در واقع ، آنچه انسان را به خرده ستمگری بدل می کند ، استفاده بیش از حد شناخته است .
دون خوان شرح داد تنها بینندگانی که در عین حال سالکانی بی عیب و نقص هستند و بر ” اراده “ تسلط دارند ، می توانند این پنج خاصیت سالک را با یکدیگر تلفیق کنند . این تلفیق مانور پیچیده ای است که در حیطه زندگی روزمره انسانی قابل اجرا نیست . ادامه داد :
- برای سر و کار داشتن با بدترین خرده ستمگران چهار ویژگی کافی هستند ، به شرطی که آدم خرده ستمگری پیدا کند . همان طور که گفتم خرده ستمگر یک عنصر بیرونی است ، و احتمالا مهمترین عنصر ، کسی که نمی توانیم او را کنترل کنیم . حامی من منظور استادش است همیشه می گفت سالکی که تصادفا با چنین خرده ستمگری برخورد کند ، آدم خوشبختی است . منظورش این بود که اگر در راه خود با چنین شخصی برخورد کنی ، خوشبختی ، در غیر این صورت باید بگردی و یکی را پیدا کنی .
شرح داد که یکی از بزرگترین کارهای بینندگان زمان فتح ، ساختن مفهومی بود که پیشرفت سه مرحله ای نامیده می شود . آنها با درک طبیعت بشر به این نتیجه بی چون و چرا دست یافتند که اگر بیننده ای بتواند در رویارویی با خرده ستمگری مقاومت کند ، مطمئنا می تواند با مصونیت با ناشناخته مواجه شود و بعد حتی می تواند حضور ناشناخته را تحمل کند . ادامه داد :
- واکنش یک انسان معمولی در مورد این مطلب این است که فکر می کند شاید جمله بر عکس باشد . یعنی بیننده ای که بتواند در رویارویی با ناشناخته استقامت کند ، مطمئنا می تواند با خرده ستمگر روبرو شود ، ولی این طور نیست . و درست همین گمان باعث نابودی بهترین بینندگان اعصار کهن شد . ما حالا بهتر می دانیم . می دانیم که هیچ چیز نمی تواند روح یک سالک مبارز را به اندازه مبارزه جویی سر و کار داشتن با مردم غیر قابل تحملی که در مواضع قدرتند آبدیده کند . تنها تحت این شرایط سالک مبارز هوشیاری و آرامشی را که برای تحمل بار سنگین مصائب و سختیهای ناشناخته لازم دارد ، کسب می کند .
بشدت با او مخالفت کردم . گفتم که به نظر من ستمگران تنها می توانتد قربانیانشان را درمانده و یا مثل خود بی رحم کنند . من به پژوهشهای بیشماری در باره تاثیرات شکنجه و زجر جسمی و روانی در چنین قربانیانی اشاره کردم . متقابلا پاسخ داد :
- تفاوت درست در همین چیزی است که گفتی . آنها قربانی هستند نه سالک مبارز . زمانی من هم مثل تو فکر می کردم . حال به تو می گویم چه چیزی باعث شد که نظرم را عوض کنم ، ولی ابتدا برگردیم به همان مطلبی که در باره فتح می گفتم . بینندگان آن زمان هیچ گاه نتوانستند زمینه مناسب تری بیابند . اسپانیاییها خرده ستمگرانی بودند که تمام قابلیتهای بینندگان را مورد آزمایش قرار دادند . بعد از رویارویی با فاتحان ، بینندگان قادر بودند با هر چیزی مواجه شوند . بخت با آنان یار بود و آن زمان هر گوشه و کناری پر از خرده ستمگر بود .
پس از سالهای فراوانی حیرت انگیز همه چیز کاملا عوض شد . خرده ستمگران دیگر هیچ گاه به آن تعداد نرسیدند . فقط در آن دوران قدرت آنها نامحدود بود . یک خرده ستمگر با امتیازات نامحدود بهترین وسیله برای ساختن یک بیننده کامل است .
بدبختانه امروزه باید بینندگان برا ی یافتن ستمگری ارزنده بشدت کوشش کنند . گاهی اوقات نیز باید به خرده ستمگران حقیر قناعت کنند .
- دون خوان تو هم برای خودت خرده ستمگری یافتی ؟
- بله ، بخت با من یار بود . یکی از آن غول پیکرهایش مرا گیر انداخت . گر چه ، آن موقع من هم چون تو فکر می کردم ، خود را خوشبخت نمی دانستم .
دون خوان گفت که کار شاق او یک هفته قبل از ملاقات با حامیش شروع شد . آن زمان هنوز بیست سالش نشده بود . او به عنوان کارگر در یک کارخانه قند کار می کرد . آدم نیرومندی بود و همیشه بآسانی کارهای پرزحمتی پیدا می کرد که به قدرت عضلانی نیاز داشت . یک روز که او کیسه شکر سنگینی را حمل می کرد زنی وارد کارخانه شد . لباس شیکی پوشیده و به نظر می رسید که زن ثروتمندی باشد . شاید در اوان پنجاه سالگی بود و خیلی مستبد . دون خوان را برانداز کرد و چند کلمه ای نیز با سر کارگر حرف زد و رفت . بلافاصله سر کارگر به سراغ دون خوان آمد و گفت که او می تواند با کمی رشوه یک کار خوب در خانه رئیس برایش پیدا کند . دون خوان پاسخ داد که پولی ندارد . سر کارگر لبخندی زد که جای نگرانی نیست ، زیرا می تواند روزی که دستمزدش را می گیرد ، سهم او را پرداخت کند . به پشت دون خوان زد و به او اطمینان داد که برای رئیس کار کردن افتخار بزرگی است .
دون خوان گفت که به عنوان یک سرخپوست ساده نادان نه تنها حرف مرد را پذیرفت ، بلکه فکر کرد که خوشبختی به او رو آورده است . قول داد هر چه سر کارگر می خواهد به او بپردازد . سر کارگر مبلغ زیادی خواست که به اقساط پرداخت شود .
بلافاصله سر کارگر دون خوان را به خانه ای برد که کمی از شهر فاصله داشت و او را به دست سر کارگر دیگری سپرد که مرد غول پیکر ، زمخت و زشتی بود و سوالات زیادی از او کرد . حتی خواست راجع به خانواده دون خوان هم بداند . دون خوان پاسخ داد که خانواده ای ندارد . مرد چنان خوشش آمد که حتی لبخندی هم با دهان بی دندانش تحویل داد .
به دون خوان قول داد که مزد زیادی به او بدهد و حتی در موقعیتی باشد که بتواند پول ذخیره کند ، زیرا قرار است در آن خانه زندگی کند ،غذا بخورد و خرجی ندارد .
مرد خنده ترس آوری داشت . دون خوان دانست که باید بی درنگ فرار کند . به سمت در دوید ولی آن مرد با اسلحه ای که در دست داشت راهش را بست . تپانچه خود را پر کرد و لوله آن را به شکم دون خوان فشرد و گفت : ” فراموش نکن که تا وقتی رمق داری باید در اینجا کار کنی “ و با چماقی که در دست داشت دون خوان را به جلو راند . بعد او را به گوشه ای در پشت خانه برد و گفت که تمام کارگرانش باید هر روز از طلوع آفتاب تا غروب بی وقفه کار کنند . سپس از او خواست دو کنده عظیم درخت را از زمین بیرون آورد . همچنین به او گفت که اگر قصد فرار داشته باشد و یا به مقامات شکایت کند ، او را می کشد . و اگر اتفاقا موفق به فرار شود ، در دادگاه خواهد گفت که دون خوان سعی کرده است کارفرما را به قتل رساند . گفت : ” تا وقتی که زنده ای باید در اینجا کار کنی ، بعد یک سرخپوست دیگر جای تو را خواهد گرفت ، همان طور که تو جای سرخپوستی را که مرده است ، گرفته ای . “
دون خوان گفت که خانه با آن مردان لات و چاقو کش مثل دژ بود . او کارش را شروع و سعی کرد به وضع نامساعد خود فکر نکند . در پایان روز آن مرد بازگشت و با لگد او را تا آشپزخانه به همراه برد ، از نگاه خصمانه دون خوان خوشش نمی آمد . او را تهدید کرد که اگر از دستوراتش اطاعت نکند ، دستهایش را قطع می کند .
در آشپزخانه پیرزنی به او غذا داد ، ولی دون خوان چنان آشفته و ترسیده بود که نتوانست چیزی بخورد . پیرزن نصیحتش کرد که هر قدر می تواند غذا بخورد . گفت که کارش پایانی ندارد و باید بنیه اش را حفظ کند به او هشدار داد مردی که پیش از او این شغل را داشت روز قبل مرده است . برای کار کردن خیلی ضعیف شده بود و از پنجره طبقه دوم به پایین افتاده شد.
دون خوان گفت که سه هفته تمام در خانه کارفرما کار کرد و آن مرد هر روز و هر لحظه او را تهدید و تحت شرایط خطرناکی وادار به کار می کرد : مرتب با چاقو و اسلحه و چماق تهدیدش می کرد . هر روز او را به اصطبل می فرستاد و در حالی که اسبهای سرکش درون اصطبل بودند مجبور بود آنجا را تمیز کند . همیشه با شروع روز دون خوان فکر می کرد که امروز ،آخرین روز او است . زنده ماندن یعنی این که روز بعد نیز همین جهنم را در پیش رو خواهد داشت .
تقاضای مرخصی دون خوان پایان کار را جلو انداخت . بهانه اش این بود که باید به شهر برود تا بدهی خود را به سر کارگر کارخانه قند بپردازد . سر کارگر جدید گفت که حق ندارد کارش را ، حتی برای یک لحظه تعطیل کند ، زیرا فقط به خاطر امتیاز کار کردن در آنجا تا خرخره اش زیر بار قرض است .
دون خوان دانست که کارش ساخته است . به حقه مرد پی برد : او و آن سر کارگر همدست هستند و سرخپوستان ساده را از کارخانه قند به اینجا می آورند و تا سرحد مرگ از آنها کار می کشند و بعد مزد آنها را قسمت می کنند . این آگاهی چنان او را خشمگین کرد که فریاد زنان از آشپزخانه بیرون دوید و به درون خانه رفت . سرکارگر و کارگران دیگر از شدت تعجب غافلگیر شدند . از در جلو خارج شد و چیزی نمانده بود که موفق به فرار شود ، سرکارگر در جاده راهش را برید و گلوله ای به سینه اش شلیک کرد . فکر کرد مرده است و او را به همان حال رها کرد .
دون خوان گفت که بنا بر سرنوشت ساعت مرگ او فرا نرسیده بود . حامیش او را در آنجا یافت و از او مراقبت کرد تا بهبود یافت . ادامه داد :
- وقتی تمام داستان را برای حامیم تعریف کردم ، بزحمت می توانست جلو هیجانش را بگیرد و به من گفت که این سرکارگر واقعا نعمت غیر منتظره ای است ، حیف است که چنین فرصت مناسبی هدر رود . روزی باید دوباره به آن خانه برگردی .
تاکید کرد کمال خوشبختی است که خرده ستمگری یافته ام ، زیرا شانس پیدا کردن خرده ستمگری با چنین قدرتی نامحدود یک در میلیون است . فکر کردم که پیرمرد دیوانه است ، اما سال ها طول کشید تا فهمیدم از چه صحبت می کرد . گفتم :
- این یکی از وحشتناکترین داستانهایی است که تاکنون شنیده ام . واقعا به آن خانه بازگشتی ؟
- معلوم است ، سه سال بعد بازگشتم . حامی من حق داشت . یافتن یک خرده ستمگر مثل آن مرد ، یک در میلیون است و نباید هدر برود .
- چطور ترتیب برگشتن را دادی ؟
- حامی من تدبیری اندیشید که از چهار ویژگی سالکانه – یعنی خویشتن داری ، انضباط ، شکیبایی و وقت شناسی - استفاده کنم .
دون خوان گفت حامیش به دقت برای او شرح داد چه باید انجام دهد تا مبارزه با این آدم موحش به نفع او تمام شود . همچنین آنچه را که بینندگان جدید به عنوان چهار مرحله طریقت معرفت پیشگان می دانند برایش تشریح کرد . اولین مرحله تصمیم به کارآموز شدن است . بعد از آنکه کار آموزی نقطه نظرش را در باره خود و دنیا تغییر داد ، دومین مرحله را آغاز می کند و سالک می شود ، بدین معنا که توانایی بالاترین انضباط و خویشتن داری را دارد . پس از فراگیری شکیبایی و وقت شناسی ، سومین مرحله ، معرفت پیشه شدن است . وقتی مرد معرفت ”دیدن “را آموخت گام چهارم را برمی دارد و بیننده می شود .
حامی دون خوان تاکید کرده بود که به اندازه طولانی در راه معرفت پیش رفته است تا به میزان ناچیزی به دو خصلت اول یعنی خویشتن داری و انضباط دست یابد . دون خوان تاکید کرد که این دو ویژگی به یک حالت درونی ارتباط دارد . سالک به خود توجه می کند ولی نه مثل یک آدم خودخواه بلکه به این معنا که دائما و کاملا در حال خود آزمایی است . دون خوان ادامه داد :
- در آن زمان از دو خصوصیت دیگر محروم بودم . شکیبایی و وقت شناسی یک حالت درونی نیست . این دو در حیطه مرد معرفتند . حامیم با نقشه خویش آنها را به من نشان داد .
منظورت این است که خودت به تنهایی نمی توانستی با خرده ستمگر مواجه شوی ؟
- مطمئنم که می توانستم به تنهایی از عهده انجام کار برآیم . گرچه همیشه شک داشتم که با هوشیاری و خوشحالی قادر به چنین کاری باشم . حامیم از این رویارویی که توسط او هدایت می شد لذت می برد . نظریه استفاده از خرده ستمگر نه تنها برای کامل کردن روح سالک ، بلکه برای شادی و خوشحالی او است .
- چگونه کسی می تواند از این هیولایی که وصف کردی لذت ببرد .
- در مقایسه با هیولاهای واقعی که بینندگان جدید دوران فتح با آنها روبرو شدند چیزی نبود . شواهد نشان می دهد که آن بینندگان نیز از برخورد با آنان لذت برده اند . آنها ثابت کردند که حتی بدترین ستمگران می توانتد شادی آفرین باشند ، البته به این شرط که شخص سالک باشد .
دون خوان توضیح داد که اشتباه یک آدم معمولی در برخورد با خرده ستمگر در این است که بدون داشتن استراتژی با او روبرو می شود . نقطه ضعف وحشتناک انسانهای معمولی در این است که خود را زیاده از حد جدی می گیرند ، اعمال و احساسات خود را همچون اعمال و احساسات خرده ستمگر مهم می پندارند . بر عکس ، سالکان مبارز نه تنها استراتژی خوب اندیشیده ای دارند ، بلکه فاقد خود بزرگ بینی اند . آنچه که مانع خود بزرگ بینی آنها می شود ، این است که فکر می کنند واقعیت تنها تعبیری است ساخته ما . این شناخت ، مزیت قطعی بود که بینندگان جدید نسبت به اسپانیاییهای ساده لوح داشتند .
گفت که یقین داشت تنها با استفاده از این شناخت که خرده ستمگران به عکس سالکان خود را زیاده از حد مهم می پندارند می تواند سرکارگر را شکست دهد .
به هر حال با پیروی از نقشه مدبرانه حامیش ، دون خوان دوباره در کارخانه قند مشغول همان کار قبلی شد . هیچ کس به خاطر نیاورد که او در گذشته آنجا کار کرده است . افرادی برای بیگاری به کارخانه قند می آمدند و بدون گذاشتن کوچکترین رد پایی ناپدید می شدند .
بنا بر استراتژی حامیش ، دون خوان باید نشان می داد که از همه لحاظ واجد شرایط است و همین طور شد . همان زن آمد و باز هم مثل چند سال پیش دوباره او را در نظر گرفت . این بار دون خوان خیلی قوی تر از آن زمان بود .
همان وقایع دوباره تکرار شد . به هر حال بنابر نقشه دون خوان باید از همان آغاز از پرداختن به سر کارگر خودداری می کرد . آن مرد که هرگز حرف زور از کسی نشنیده بود ، یکه خورد . دون خوان را تهدید کرد که از کار برکنارش می کند . دون خوان نیز او را تهدید کرد و گفت که برای صحبت کردن با خانم مستقیما به خانه اش می رود . دون خوان می دانست که همسر مالک کارخانه قند از نقشه این دو سر کارگر بی اطلاع است . او به سر کارگر گفت که می داند آن زن کجا زندگی می کند ، چون او قبلا در مزرعه مجاور مزارع نیشکر کار کرده است . مرد شروع به چانه زدن کرد و دون خوان نیز به نوبه خود برای نرفتن به خانه آن زن از او پول خواست . سر کارگر تسلیم شد و چند اسکناس به او داد . دون خوان مطمئن بود که رضایت ظاهری مرد فقط حقه ای است که او را به داخل خانه بکشاند . ادامه داد :
- دوباره مرا به آن خانه برد ، خانه اربابی قدیمی که به خانواده مالک کارخانه قند تعلق داشت . افراد ثروتمندی که احتمالا می دانستند در پس پرده چه خبر است و اهمیتی نمی دادند و یا اینکه آن قدر بی تفاوت بودند که حتی به چیزی توجه نمی کردند .
به محض این که به آنجا رسیدیم ، به درون خانه دویدم و سراغ آن خانم را گرفتم . او را یافتم و خود را به پایش انداختم و دستهایش را بوسیدم و تشکر کردم . دو سر کارگر از شدت خشم کبود شده بودند . سر کارگر خانه درست مثل قبل رفتار می کرد ، ولی من برای مقابله با او کاملا مجهز بودم . خویشتن داری ، انضباط ، شکیبایی و وقت شناسی داشتم . کارها درست همان طور که حامیم برنامه ریزی کرده بود ، پیش رفت . با استفاده از خویشتن داری ، احمقانه ترین خواسته های مرد را بر آوردم . معمولا آنچه ما را در چنین مواقعی از پا در می آورد ، فرسایش عادی خود بزرگ بینی ماست . اگر کسی ذره ای غرور داشته باشد ، وقتی با او طوری رفتار کنند که احساس کند آدم بی ارزشی است ، خرد می شود .
هر چه از من می خواست با کمال میل انجام می دادم . شاد و نیرومند بودم . ذره ای به غرور و ترسم اهمیت نمی دادم . مثل یک سالک بی عیب و نقص به آنجا رفته بودم . حفظ روحیه وقتی که شخص تو را زیر پا لگد مال می کند ، خویشتن داری نامیده می شود . دون خوان توضیح داد که استراتژی حامیش ایجاب می کرد که بر خلاف بار قبل بجای احساس تاسف به حال خود فورا شروع کند به ترسیم نقاط قوت و ضعف و خصوصیات رفتاری آن مرد .
بزودی دریافت که قوی ترین خصوصیت سرکارگر طبیعت جابر و شهامت او است . در روز روشن و پیش چشم انبوه ناظران به دون خوان تیراندازی کرده بود . بزرگترین نقطه ضعفش این بود که شغلش را دوست داشت و نمی خواست آن را به خطر اندازد . تحت هیچ شرایطی نمی توانست در روز روشن و در محوطه خانه مبادرت به کشتن دون خوان کند . نقطه ضعف دیگرش این بود که مرد خانواده به شمار می رفت . زن و چند فرزند داشت و همگی در کلبه ای نزدیک آن خانه زندگی می کردند . دون خوان ادامه داد :
- گردآوری همه این اطلاعات در حالی که تو را خرد می کنند انضباط نامیده می شود . آن مرد یک آدم شریر و واقعی بود . هیچ را ه نجاتی نداشت . به قول بینندگان جدید یک خرده ستمگر تمام عیار هیچ گونه جنبه مثبتی ندارد.
دون خوان گفت که دو خصوصیت دیگر سالکی ، شکیبایی و وقت شناسی که او هنوز فاقد آن بود ، خود بخود در استراتژی حامیش مستتر بود . شکیبایی یعنی شخص به سادگی و با شادی و بی هیچ شتاب و اضطراب انتظار بکشد و آنچه را که باید رخ دهد ، به تاخیر اندازد . دون خوان ادامه داد :
- من هر روز ذره ذره پیشتر می رفتم . گاهی اوقات زیر شلاقهای مرد به گریه می افتادم و با وجود این خوشحال بودم . نقشه حامیم مرا وادار می کرد که بدون نفرت از آن مرد هر روز را به فردا رسانم . من سالک مبارزی بودم . می دانستم که باید منتظر بمانم و می دانستم که منتظر چه هستم . شادی بزرگ سالکانه درست در همین است .
اضافه کرد که نقشه حامیش ایجاب می کرد تا مرد را با استفاده از نظامی برتر به طور منظم به ستوه آورد . درست همان طور که بینندگان دوران جدید در خلال فتح انجام دادند و در پس کلیسای کاتولیک پناه گرفتند . گاهی اوقات یک کشیش ناچیز مقتدرتر از یک نجیب زاده است .
مدافع دون خوان آن زنی بود که شغل را به او داده بود . هر بار که او را می دید ، به زانو می افتاد و او را مقدس می خواند . حتی از او تقاضا کرد که مدالی از تصویر مقدسش به او بدهد تا برای سلامتی و خوشیش دعا کند . دون خوان ادامه داد :
- او یک مدال به من داد و این مطلب سر کارگر را از خشم دیوانه کرد . وقتی شب هنگام مستخدمین را برای دعا جمع کردم ، چیزی نمانده بود که سکته کند . فکر کردم که مصمم شده است مرا بکشد . نمی توانست بگذارد که همین طور ادامه دهم .
به منظور اقدام متقابل ، در میان مستخدمین خانه برای مراسم دعا تشکیلاتی درست کردم . آن خانم فکر می کرد که من تمام خصوصیات یک مرد پرهیزکار را دارم . پس از آن دیگر نه به خواب عمیق فرو می رفتم و نه در بسترم می خوابیدم . هر شب به پشت بام می رفتم . از آنجا دو بار دیدم که آن مرد در نیمه های شب با چشمان جنایت بارش به دنبالم می گشت .
هر روز مرا به زور به درون اصطبل می فرستاد و امیدوار بود که اسبها مرا زیر پا له کنند . ولی من تخته ای از چوب سخت را در گوشه ای کار گذاشته بودم و از خود در پس آن محافظت می کردم . مرد هرگز از وجود آن باخبر نشد ، زیرا از اسب ها منزجر بود . این یکی دیگر از نقاط ضعف او و همان طور که معلوم شد ، مرگ آورترین آن ها بود .
دون خوان گفت وقت شناسی کیفیتی است که رهایی آن چه را که تاکنون به تاخیر افتاده است معین می کند . خویشتن داری ، انضباط و شکیبایی مثل سدی است که در پس آن هر چیزی انباشته می شود . وقت شناسی دریچه سد است .
آن مرد فقط ظلم و جور را می شناخت و با آن وحشت ایجاد می کرد . اگر ظلم و ستم او خنثی می شد ،کاملا درمانده می گشت . دون خوان می دانست که مرد جرئت نمی کند او را در محوطه خانه به قتل رساند . به این جهت روزی در حضور کارگران دیگر و مقابل آن خانم به آن مرد توهین کرد . او را آدم جبونی نامید که تا سر حد مرگ از خانم کارفرمایش می ترسد .
نقشه حامیش ایجاب می کرد که با هوشیاری منتظر چنین لحظه ای شود و از چنین فرصتی برای تغییر وضع به ضرر خرده ستمگر استفاده کند . چیزهای غیر منتظره همیشه به همین طریق رخ می دهند . فرومایه ترین بردگان یک وقت به طور ناگهانی ستمگر را دست می اندازد ، سرزنش می کند و در مقابل ناظران به سخره می گیرد و سپس بدون اینکه فرصتی برای تلافی به او دهد به سرعت می گریزد . ادامه داد :
- لحظه ای بعد آن مرد از شدت خشم دیوانه شده بود . ولی من هنوز با تواضع در مقابل آن زن زانو زده بودم .
دون خوان گفت وقتی که خانم به درون خانه رفت . آن مرد و دوستانش او را به بهانه انجام دادن کاری به پشت خانه فرا خواندند . آن مرد خیلی رنگ پریده و از شدت خشم سفید شده بود . دون خوان از صدایش فهمید که در واقع آن مرد چه نقشه ای برایش دارد . دون خوان تظاهر به اطاعت کرد . ولی در عوض آنکه به عقب خانه برود ، به سمت اصطبل دوید . مطمئن بود که اسب ها چنان جار و جنجالی را ه می اندازند که مالکان برای این که ببینند چه خبر است ، بیرون می آیند . او می دانست که مرد جرئت نخواهد کرد به سویش تیراندازی کند . این کار بیش از حد پر سر و صدا بود و ترس مرد برای از دست دادن کارش نیز زیاده از حد . دون خوان همچنین می دانست که آن مرد فقط در صورتی قدم به محل اسب ها می گذارد که تحملش طاق شود . ادامه داد :
- به درون اصطبل وحشی ترین اسبها پریدم . خرده ستمگر که خشم او را کور کرده بود ، کاردش را بیرون کشید و به دنبال من به درون پرید . بی درنگ به پشت تخته محافظم رفتم . اسب به او لگدی زد و کار تمام شد . شش ماه در آن خانه به سر بردم و در این دوره چهار ویژگی سالکانه را تمرین کردم و خوشبختانه به کمک آنها موفق شدم . حتی یک بار هم به حال خود تاسف نخوردم ، یا از ناتوانی اشک نریختم . شاد و آرام بودم . در تمام این مدت خویشتن داری و انضباطم بیش از اندازه بود . از آنچه که شکیبایی و وقت شناسی برای یک سالک بی عیب و نقص به ارمغان می آورد برداشتی بی واسطه داشتم . حتی یک بار هم آرزوی مرگ او را نکرده بودم .
حامیم مطلب خیلی جالبی را برایم وصف کرد . شکیبایی یعنی جرئت به تاخیر انداختن چیزی که سالک مبارز کاملا می داند باید انجام شود ، نه اینکه سالک مبارز بر علیه کسی توطئه چینی کند و یا برای تسویه حساب های گذشته برنامه ریزی کند . شکیبایی چیزی مستقل است . تا زمانی که سالک مبارز خویشتن داری ، انضباط و وقت شناسی دارد ، شکیبایی این اطمینان را می دهد که چه کسی شایستگی چه چیزی را دارد .
- آیا خرده ستمگران هم گاهی اوقات پیروز می شوند و سالکی را که با آنها برخورد کرده است ، نابود می کنند ؟
- البته ! زمانی در اوائل دوران فتح ، سالکان چون برگ خزان بر زمین می ریختند . گروه آنان قلع و قمع می شد . خرده ستمگران می توانستند فقط از روی هوی و هوس هر کسی را که می خواستند به قتل رسانند . تحت این شرایط فشار ، بینندگان به حالت تعالی رسیدند.
دون خوان گفت بینندگانی که آن زمان جان سالم به در می بردند ، می بایست برای یافتن روشهای جدید نهایت کوشش خود را می کردند . ضمن اینکه خیره مرا می نگریست گفت :
- بینندگان جدید از خرده ستمگران استفاده کردند ، نه فقط برای اینکه از شر خود بزرگ بینی خلاص شوند ، بلکه برای آنکه خود را از این جهان خارج کنند ، مانورهای بسیار پیچیده ای را انجام دادند . ضمن بحث در مورد تسلط بر آگاهی از این مانورها مطلع می شوی .
برای دون خوان توضیح دادم که آنچه می خواهم بدانم این است که در حال حاضر و در زمان ما آن خرده ستمگرانی را که او خرده ستمگران ناچیز می نامد ، می توانند بر سالک مبارزی غلبه کنند . پاسخ داد :
- در هر زمانی می توانند البته نتایج آن به اندازه گذشته های دور وحشتناک نیست . بدیهی است که امروزه سالکان همیشه فرصتی برای تجدید قوا یا عقب نشینی و حمله مجدد دارند . ولی این مسئله جنبه دیگری هم دارد . شکست خوردن از خرده ستمگر حقیر مرگ آور نیست ، بلکه نابود کننده است . در صد مرگ و میر به مفهوم مجازی آن تقریبا همیشه بالاست . منظورم این است که سالکانی که توسط خرده ستمگر حقیر از پا در می آیند ، در اثر احساس شکست و تحقیر نابود می شوند و این برای من به معنای درصد بالای مرگ و میر است .
- چگونه این شکست را اندازه گیری می کنی ؟
- هر کسی به خرده ستمگر بپیوندد شکست خورده است . با خشم و غضب و بدون خویشتن داری و انضباط اقدام کردن و ناشکیبا بودن یعنی مغلوب شدن .
- وقتی سالکان مغلوب می شوند چه اتفاقی می افتد ؟
- یا دوباره گرد هم می آیند و یا از طلب معرفت دست می کشند و بقیه عمر را به صف خرده ستمگران می پیوندندسایه های گِلی
لذت بخش ترین تجربه ای که من میشناختم نشستن در سکوت با دون خوان بود . ما راحت روی صندلیهای راحتی در عقب خانه اش ، واقع در کوهستانهای مکزیک مرکزی نشسته بودیم . اواخر بعد از ظهر بود. نسیم مطبوعی میوزید ، خورشید به عقب خانه رسیده و به پشت ما میتابید . نور محو شونده اش سایه های بینظیری از درجات رنگ سبز را در درختان بزرگ حیاط عقب خانه پدید آورده بود . دور و بر خانه و در حوالی آن درختهای بزرگی روئیده بودند که مانع دیدن منظره شهری میشدند که او در آن میزیست . این امر همواره این برداشت را به من میداد که در بیابان برهوت هستم ، بیابان برهوتی متفاوت از صحرای بایر سونورا ، ولی با وجود این بیابان برهوت ، ناگهان دون خوان گفت :
- امروز در باره جدیترین موضوع ساحری بحث میکنیم و با این مطلب شروع میکنیم که در باره کالبد انرژی حرف بزنیم .
او بارها کالبد انرژی را برایم وصف کرده بود . گفته بود که توده ای از میدانهای انرژی است که کالبد جسمانی را تشکیل میدهد ، به شرطی که به عنوان انرژیی دیده شود که در جهان جاری است . گفته بود که کوچکتر ، متراکم تر است و ظاهری سنگین تر از کره درخشان کالبد جسمانی دارد .
دون خوان توضیح داد که بدن و کالبد انرژی دو توده میدان انرژی هستند که توسط نیروی پیوند دهنده عجیبی به یکدیگر فشرده و متراکم شده اند . او بیش از حد تاکید کرد که نیروئی که گروه میدانهای انرژی را به یکدیگر میپیوندد ، طبق سخنان ساحران مکزیک کهن ، اسرار آمیزترین نیرو در جهان است. به گمان او این نیرو جوهر ناب کل کیهان ، حاصل جمع آنچه وجود دارد بود .
او مدعی بود که کالبد جسمانی و کالبد انرژی تنها پیکربندیهای انرژی در حیطه ما انسانها هستند که با یکدیگر تعادل ایجاد میکنند . به همین دلیل پذیرفت که هیچ دو گانگی دیگری جز دو گانگی این دو نیست . برای او دوگانگی بین جسم و ذهن ، روح و جسم چیزی نبود جز به هم پیوستگی صرف ذهن که بدون هیچ گونه بنیاد انرژتیکی از آن ساطع میشود .
دون خوان گفت که هر کس از طریق انضباط میتواند کالبد انرژی را به کالبد جسمانی نزدیکتر کند . معمولا فاصله بین این دو فوق العاده است . وقتی کالبد انرژی در فاصله معینی قرار گیرد که برای هر یک از افراد تفاوت دارد ، هر کسی بر اثر انضباط میتواند آن را به نسخه عین کالبد جسمانی شکل دهد ؛ یعنی به صورت موجودی جسمانی و سه بعدی . تصور ساحران در مورد دیگری یا کالبد اختری از این پدید آمده است . در این مورد هر آدمی میتواند به کمک انضباط ، کالبد جسمانی جامد و سه بعدی را به صورت نسخه عین کالبد انرژی خویش شکل دهد ؛ یعنی بار اثیری انرژی که مثل تمام انرژیها برای چشم بشر مرئی نیست .
وقتی دون خوان همه چیز را در این مورد به من گفت ، عکس العمل من این بود که از او پرسیدم آیا او مطلبی اسطوره ای را وصف میکند . او پاسخ داد که هیچ چیز اسطوره ای در باره ساحران وجود ندارد . ساحران موجوداتی عمل گرا هستند و آنچه شرح میدهند همواره چیزی کاملا معقولانه و واقع بینانه است . طبق سخنان دون خوان مشکل در فهمیدن آنچه ساحران انجام میدهند این است که آنها از نظام شناخت متفاوتی اقدام میکنند .
آن روز همچنان که در عقب خانه اش در مکزیک مرکزی نشسته بودیم گفت که کالبد انرژی اهمیت بنیادی در هر چیزی دارد که در زندگی من روی میدهد . او دید که واقعیتی انرژتیکی هست که کالبد انرژی من در عوض آنکه از من دور شود ، امری که معمولا روی میدهد ، با سرعتی زیاد به من نزدیک میشود . پرسیدم :
- دون خوان ، یعنی چه که به من نزدیک میشود ؟
لبخند زنان پاسخ داد :
- یعنی چیزی تو را دگرگون خواهد کرد و مقدار عظیمی کنترل در زندگیت خواهد آمد ، ولی نه کنترل تو ، کنترل کالبد انرژی .
- منظورت این است که نیروئی بیرونی مرا کنترل خواهد کرد ؟
- در این لحظه نیروهای بسیار زیادی تو را ازبیرون کنترل میکنند . کنترلی که من به آن اشاره دارم ، چیزی خارج از قلمرو زبان است . کنترل توست و همزمان نیست . نمیتواند طبقه بندی شود ، ولی یقینا میتواند تجربه شود و مهمتر از همه آنکه مسلما میتواند دستکاری شود . این مطلب را به خاطر بسپار : البته میتوانی تمام و کمال آن را به نفع خودت دستکاری کنی که باز هم نفع تو نیست ، بلکه نفع کالبد انرژی است . به هر حال کالبد انرژی تو هستی ، پس میتوانیم همچون سگهائی که دم خود را گاز میگیرند ، همین طور ادامه دهیم و بکوشیم تا آن را وصف کنیم . زبان قادر به وصف آن نیست . تمام این تجربه ها ماورای نحو کلام است .
هوا بسرعت تاریک شده بود و برگ درختان که مدت کوتاهی قبل از آن به رنگ سبز میدرخشید اکنون خیلی تیره و سنگین مینمود . دون خوان گفت که اگر بی آنکه چشمانم را متمرکز کنم توجهم را بدقت به تیرگی برگها معطوف کنم و در واقع بیشتر از گوشه چشمم به آنها بنگرم سایه های ناپایداری را خواهم دید که از میدان دیدم عبور میکنند . او گفت :
- این موقع روز وقت مناسبی است برای انجام دادن آنچه از تو خواهم خواست . فقط لحظه ای وقت میگیرد که توجه لازم را در خودت به کارگیری و آن را انجام دهی . تا وقتی سایه های تیره ناپایدار را ندیده ای دست از کار برندار.
من چند سایه تیره ناپایداری را دیدم که بر برگهای درختان افتاده بود یا سایه ای بود که جلو و عقب میرفت ویا سایه های مختلف گذرائی که از راست به چپ یا چپ به راست و یا مستقیم در هوا حرکت میکردند . آنها به نظرم مثل ماهی سیاه چاقی یا ماهی عظیم الجثه ای می رسیدند. گوئی که شمشیر ماهی عظیم الجثه ای در هوا پرواز میکرد . غرق در این منظره شده بودم ، سرانجام مرا ترساند . برای آنکه برگها را ببینم ، هوا خیلی تاریک شده بود و با وجود این هنوز سایه های تیره ناپایدار را میدیدم . پرسیدم :
- دون خوان این چیست ؟ من سایه های تیره گذرا را در همه جا میبینم .
- آخ ، این کل جهان است ، قیاس ناپذیر ، غیر خطی و خارج از حوزه نحو کلام .
ساحران مکزیک کهن نخستین کسانی بودند که این سایه های گذرا را دیدند و آن را پی گرفتند . آنها را همان طور دیدند که تو میبینی ؛ آنها را همچون انرژی دیدند که در جهان جاری است و چیزی متعالی را کشف کردند .
- از حرف زدن باز ایستاد و مرا نگریست . مکثهای او کاملا بجا بود . همواره وقتی ازحرف زدن دست بر می داشت که من سر در گم میشدم . پرسیدم :
- دون خوان چه چیزی را کشف کردند ؟
کاملا واضح گفت :
- آنها کشف کردند که ما همراه ، ملازمی تمام عمر داریم . این همراه وجودی یغماگر ، وجودی متجاوز است که از اعماق کیهان می آید و بر زندگی ما حکومت میکند . انسانها اسرای او هستند . آن متجاوز سرور و آقای ماست . ما را درمانده و سر به راه کرده است . اگر بخواهیم اعتراض کنیم ، اعتراض ما را سرکوب میکند . اگر بخواهیم مستقل عمل کنیم ، میخواهد که از آن صرف نظر کنیم .
هوا خیلی تاریک شده بود و به نظر میرسید که این تاریکی مانع حرف زدن من میشود . اگر روز بود از ته دل خندیده بودم . در تاریکی حس میکردم در خود فرورفته ام . دون خوان گفت :
- اطراف ما مثل قیر سیاه شده است ولی اگر از گوشه چشمانت بنگری، هنوز هم سایه های ناپایداری را میبینی که در اطرافت میجهند .
حق با او بود . هنوز میتوانستم آنها را ببینم . حرکت آنها مرا گیج می کرد . دون خوان چراغ را روشن کرد و به نظر رسید که این کار همه چیز را محو کرد . آنگاه گفت :
- تو خودت بتنهائی به آن چیزی رسیدی که شمنان مکزیک کهن آن را مضمون مضامین ، اصل مطلب نامیده اند . من تمام مدت در حال طفره رفتن بوده ام و تلویحا به تو گفته ام که چیزی جلو ما را گرفته است. براستی ما زندانی هستیم . این همان واقعیت انرژتیکی برای ساحران مکزیک کهن است .
- دون خوان چرا این وجود متجاوز همان طور که تو گفتی فرمانروائی را بر عهده گرفته است ؟ باید توضیحی منطقی داشته باشد .
- توضیحی دارد که ساده ترین توضیح در جهان است . فرمانروائی را در دست گرفته است ، چون ما غذای آنها هستیم و آنها ما را بیرحمانه میفشرند ، چون معاش آنها هستیم . درست همان طور که ما مرغها را در مرغدانیها ، در گالینروس( gallineros ) نگاه می داریم ، این متجاوزان هم ما را در آدمدانیها ، در اومانروس ( humaneros ) نگاه می دارند . بنا بر این ، غذایشان همواره در دسترس آنهاست .
حس کردم که سرم بشدت این طرف و آن طرف می رود . نمی توانستم شدت ناراحتی و خشمم را بیان کنم ، ولی جسمم حرکت می کرد تا آن را نشان دهد . بی اختیار از فرق سر تا نوک انگشتان پایم تکان میخورد . بعد صدای خودم را شنیدم که میگفتم :
- نه ، نه ، نه ، نه ، امکان ندارد دون خوان ، مزخرف است . آنچه میگوئی یاوه و مخوف است. نمی تواند حقیقت داشته باشد . چه برای ساحران و چه آدم معمولی و یا هر کس دیگری .
دون خوان به آرامی پرسید :
- چرا نمیتواند؟ چرا ؟ برای اینکه تو را عصبانی می کند ؟
- بله مرا عصبانی میکند . این ادعا ها یاوه اند .
- خوب ، تو هنوز تمام ادعاها را نشنیده ای . کمی بیشتر صبر کن و ببین چه حس میکنی . من الان تو را در معرض حملات برق آسا قرار میدهم ؛ یعنی ذهنت را در معرض حملات مهیبی قرار میدهم که کاملا گرفتار شوی و نتوانی بلندشوی و بروی ، چون اسیری . نه برای اینکه من ترا به اسارت گرفته ام ، بلکه چون چیزی در تو مانع رفتنت خواهد شد ، در حالی که بخش دیگرت حقیقتا از کوره در رفته است . پس خودت را آماده کن !
در من چیزی بود که آن طور که حس کردم کشته مرده مجازات بود . او حق داشت . اگر تمام دنیا را هم به من میدادند خانه او را ترک نمی کردم و با وجود این حتی یک ذره هم از یاوه هائی که میگفت ، خوشم نمی آمد. دون خوان گفت :
- من به ذهن تحلیل گر تو متوسل میشوم . لحظه ای فکر کن و بگو چگونه میخواهی تضاد بین هوش بشر را به عنوان اهل فن و حماقت نظام عقاید و یا حماقت رفتار متضادش را توضیح دهی . ساحران معتقدند که متجاوزان یغماگر نظام عقایدمان ، اندیشه در باره خیر و شر و سنن اجتماعی را به ما داده اند . آنها کسانی هستند که امیدها ، انتظارات و رویاهای موفقیت و شکست ما را سازمان میدهند . به ما طمع ، حرص و ولع و بزدلی می دهند . متجاوزانند که ما را مغرور ، پایبند به امور روزمره و خودپرست میکنند .
- من که هنوز از آنچه که او میگفت عصبانی بودم ، پرسیدم :
- ولی دون خوان چگونه می توانند این کار را بکنند ؟ وقتی خوابیده ایم تمام اینها را در گوشمان میخوانند ؟
دون خوان لبخند زنان پاسخ داد :
- نه ، به این صورت کار را نمیکنند ، ابلهانه است . آنها بشدت موثرتر و سازمان یافته تر از این هستند . متجاوزان برای آنکه ما را مطیع ، ترسو و ضعیف نگاه دارند ، از شگردی فوق العاده استفاده میکنند ، البته فوق العاده از نظر کاردان جنگ . شگردی خوفناک از نظر کسانی که آن را تحمل میکنند : آنها ذهن خود را به ما میدهند ! حرفم را می شنوی ؟ متجاوزان ذهن خود را به ما می دهند که ذهن ما می شود . ذهن متجاوز عجیب و غریب ، متضاد ، عبوس و سرشار از ترسی است که هر لحظه کشف شود . می دانم که هرگزمزه گرسنگی را نچشیده ای ، ولی دلهره غذا را داری که چیزی نیست جز دلهره متجاوزی که می ترسد هر لحظه ای شگردش کشف و غذایش گرفته شود. متجاوزان توسط ذهن که قبل از هر چیز ذهن خود آنهاست آنچه را برایشان مناسب است در زندگی بشر وارد میکنند و بدینسان به درجه ای از امنیت دست میابند که همچون حایلی در برابر ترس آنها قرار میگیرد.
- دون خوان ، این طور نیست که نتوانم تمام اینها را همان طور که هست بپذیرم ، میتوانم ، ولی چیزی چنان نفرت انگیز در خود دارد که واقعا مرا دفع میکند . مجبورم میکند جبهه بگیرم . اگر حقیقت دارد که آنها ما را میخورند، پس چگونه این کار را انجام می دهند؟
در چهره دون خوان لبخند گشاده ای دیده می شد . بسیار شاد بود . توضیح داد که ساحران کودکان را همچون گویهای عجیب و درخشان انرژی می بینند که از بالا تا پایین با روکش تابانی پوشیده شده اند . چیزی مثل پوشش پلاستیکی که محکم به پیله انرژی آنها چسبیده است . او گفت که این روکش تابنده آگاهی چیزی است که متجاوزان می بلعند و وقتی آدم به سن بلوغ می رسد تنها چیزی که از روکش تابنده آگاهی می ماند حاشیه ای باریک است که از زمین تا روی انگشتان پا می رسد و این حاشیه به بشریت اجازه میدهد که به زور به زندگی ادامه دهد .
چنانکه گویی در رویا بودم ، شنیدم که دون خوان ماتوس توضیح می دهد تا آنجا که میداند بشر تنها نوعی است که روکش تابنده آگاهی آن خارج از پیله درخشان او قرار دارد . بنا بر این براحتی طعمه آگاهی نظمی متفاوت ، مثل آگاهی شدید متجاوزان می شود .
سپس او حرفی زد که ناراحت کننده ترین حرفی بود که تاکنون گفته بود . گفت که این حاشیه باریک آگاهی مرکز خود اندیشی است که بشر به طرزی چاره ناپذیر گرفتار آن شده است . متجاوزان خود اندیشی ما را که تنها نقطه آگاهی است که در ما مانده است به بازی می گیرند و به این وسیله شعله های آگاهی پدید می آید که آنها به طرزی بیرحمانه و یغما گرانه می بلعند . آنها برای ما مشکلات احمقانه ای پیش می آورند که شعله های آگاهی ما را مجبور به برخواستن میکند و بدینسان مار ا زنده نگاه می دارند تا شعله انرژتیکی نگرانیهای کاذب ما آنان را تغذیه کند .
می بایست چیزی در آنچه دون خوان گفت چنان مخرب باشد که واقعا در آن لحظه حالم بد شد . پس از مدتی سکوت که حالم بهتر شد از دون خوان پرسیدم :
- ولی چرا ساحران مکزیک قدیم و ساحران کنونی که متجاوزان را می بینند کاری علیه آنها نمیکنند؟
دون خوان با صدای گرفته و اندوهگینی پاسخ داد :
- من و تو هیچ کاری در این خصوص از دستمان بر نمی آید . تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که آنقدر با انضباط باشیم که آنها نتوانند به ما دست بزنند . چطور می توانی از همنوعانت بخواهی که به چنین انضباط سختی عمل کنند ؟ آنها فقط می خندند و تو را دست می اندازند و آنها که پرخاشگرتراند تو را کتک خواهند زد ، ولی نه چندان برای آنکه حرفت را باور نمی کنند ، چون در اعماق هر آدمی دانشی نخستین و درونی در خصوص هستی متجاوزان وجود دارد .
ذهن تحلیل گر من همچون یویوئی به جلو و عقب می رفت ؛ مرا ول می کرد و باز می گشت و دوباره ول می کرد و باز می گشت . آنچه دون خوان ادعا می کرد ، نامعقول و باورنکردنی بود و همزمان ساده و معقولانه ترین چیز. هر نوع تضاد انسانی را که به فکرم رسید شرح می داد ، ولی چگونه کسی می توانست تمام اینها را جدی بگیرد ؟ دون خوان مرا در خط سیر بهمنی هل می داد که برای همیشه مرا به اعماق می برد.
موج مرعوب کننده دیگری را حس کردم . این موج از من ناشی نمی شد و با وجود این به من متصل بود . دون خوان کاری با من می کرد که همزمان به طرزی اسرار آمیز مثبت و به نحوی وحشتناک منفی بود. آن را همچون تلاشی برای بریدن لایه ای نازک احساس کردم که به من چسبیده بود . چشمانش را بی آنکه مژه بزند به چشمانم دوخته بود . آنگاه آنها را برگرفت . بی آنکه دیگر مرا بنگرد ، شروع به صحبت کرد، گفت:
- وقتی که تردید تا حد خطرناکی تو را به ستوه می آورد ، کاری عملی در این مورد بکن . چراغ را خاموش کن . در تاریکی رخنه کن و ببین که چه می توانی ببینی . برخاست که چراغ را خاموش کند ، نگذاشتم و گفتم:
- نه ، نه ، دون خوان ، چراغ را خاموش نکن . من خوبم .
- ناگهان از تاریکی ترسیدم ، ترسی که برایم عادی نبود. فقط فکر به آن مرا می ترساند . یقینا در درونم چیزی می دانستم ، ولی جرات فکر کردن به آن و یا رویارویی با آن را به هیچ وجه نداشتم . دون خوان به پشتی صندلی تکیه داد و گفت :
- تو سایه های ناپایدار را جلو درختان دیدی ، خوب است . می خواهم که آنها را در داخل این اتاق ببینی . تو هیچ چیزی را نمی بینی ، فقط تصاویر گذرا را مشاهده میکنی . بقدر کافی برای این کار انرژی داری .
می ترسیدم که دون خوان برخیزد و چراغ را خاموش کند . کاری که کرد . دو ثانیه بعد از ته دل فریاد کشیدم . نه فقط نیم نگاهی به این تصاویر گذرا انداخته بودم ، شنیدم که در گوشم وزوز می کردند . دون خوان وقتی چراغها را روشن می کرد از فرط خنده دولا شده بود . او گفت :
- عجب آدم دمدمی مزاجی ! از یکسو ناباور کاملی هستی و از دیگرسو عمل گرایی کامل . باید مبارزه درونیت را سو و سامان دهی . در غیر این صورت مثل قورباغه بزرگی باد می کنی و می ترکی .
دون خوان ولم نکرد و بیشتر و بیشتر به گوشم فروخواند که ساحران مکزیک کهن متجاوز را دیدند . آنها آن را پروازگر نامیدند ، زیرا در هوا می پرید . شکل زیبایی نیست . سایه ای بزرگ و به نحوی نفوذ ناپذیر تیره است ، سایه ای سیاه که در هوا می پرد . سپس صاف بر زمین فرود می آید . ساحران مکزیک کهن این فکر از سرشان بیرون نمی رفت که آنها از چه موقعی به زمین آمده اند . آنها دلیل می آوردند که آدم باید در زمانی خاص موجودی کامل با بینش های خیره کننده و شاهکارهای آگاهی بوده باشد که امروزه افسانه های اسطوره ای است و آنگاه به نظر می رسد که همه چیز محو شده و حالا ما بشر آرام شده و افتاده ای را داریم .
می خواستم عصبانی شوم و او را پارانویایی بنامم ، ولی آن صداقتی که همواره در ناخود آگاهم حاضر بود، این بار نبود. چیزی در من فراسوی حدی بود که سوال مورد علاقه ام را بپرسم : اگر آنچه می گوید حقیقت داشته باشد ، چه می شود ؟ در آن لحظه ای که او آن شب با من صحبت می کرد ، در ته قلبم حس کردم که آنچه می گوید حقیقت دارد و همزمان نیز با نیرویی برابر ، احساس کردم آنچه می گوید یاوه است . گلویم گرفته بود و بسختی نفس می کشیدم . با ضعف پرسیدم :
- دون خوان چه میخواهی بگوئی ؟
- می خواهم بگویم که آنچه در برابر خود داریم متجاوزی ساده نیست . خیلی باهوش و سازمان یافته است . از سیستمی روش دار استفاده می کند تا ما را به درد نخور سازد . بشر که مقدر شده است موجودی جادوی باشد ، دیگر جادویی نیست . او تکه ای گوشت است . برای آدمها دیگر رویایی بجز رویای حیوانی نمانده است که پرورش می یابد تا تکه گوشتی شود : بی مزه ، عادی و مزخرف.
کلمات دون خوان در من واکنش جسمانی عجیبی ایجاد کرد که با حالت تهوع مقایسه شدنی بود . گوئی دوباره داشت حالم بشدت بد میشد ، اما حال تهوع از اعماق وجودم ، از مغز استخوانم میآمد . بی اختیار متشنج شدم . دون خوان بشدت شانه هایم را تکان داد . حس کردم که گردنم بر اثر نیروی چنگ او به طرف جلو و عقب تکان می خورد . این تدبیر او فورا مرا آرام کرد . تسلط بیشتری بر خود یافتم . دون خوان گفت :
- این متجاوز که البته موجودی غیرآلی است ، مثل دیگر موجودات غیرآلی به طور کامل برای ما مرئی نیست . فکر می کنم وقتی بچه ایم آن را می بینیم و به این نتیجه می رسیم که آنقدر وحشتناک است که دیگر نمی خواهیم به آن فکر کنیم . البته کودکان می توانند مصرانه بر این ریخت تمرکز کنند، ولی اطرافیان اجازه چنین کاری را نمی دهند . تنها راهی که برای بشر مانده ، انضباط است . انضباط تنها عامل بازدارنده است ، ولی منظورم از انضباط امور روزمره سخت و شدید نیست . منظورم این نیست که هر روز صبح سر ساعت پنج و نیم بیدار شوی و آنقدر آب سرد روی خودت بریزی که کبود نیل شوی . ساحران انضباط را قابلیت مواجهه با مسائل حساب نشده ، در کمال آرامش ، می دانند که در شمار انتظارات ما نیست .برای آنان انضباط هنر است : هنر مواجهه با بی کرانگی است ، بی آنکه خود را ببازیم ، نه برای اینکه آنها قوی و جان سخت هستند، بلکه چون سرشار از ترس آمیخته با احترامند.
- از چه نظر انضباط ساحران عامل بازدارنده است .
دون خوان درحالی که چهره ام را طوری بررسی میکرد که گویی دنبال نشانه ناباوری می گشت، گفت:
- ساحران می گویند که انضباط روکش تابنده آگاهی را برای پروازگر بد مزه می کند . نتیجه این است که متجاوزان گیج می شوند. روکش تابنده آگاهی که خوراکی نباشد ، جزو شناخت آنان نیست . گمان می کنم پس از آنکه گیج شود چاره دیگری برایش نمی ماند ، جز اینکه از کار شنیع خود صرف نظر کند .اگر متجاوز برای مدتی روکش تابنده آگاهی ما را نخورد ، روکش رشد میکند. برای آنکه این مطلب را کاملا ساده کنم ، می توانم بگویم که ساحران به وسیله انضباط شان متجاوزان را بقدر کفایت دور نگاه داشتند تا روکش تابنده آگاهی آنها از حد انگشتان پا بالاتر رود و به اندازه طبیعی خود بازگردد. ساحران مکزیک کهن می گفتند روکش تابنده آگاهی همچون درخت است . اگر هرس نشود ، به اندازه و حجم طبیعی خود می رسد. وقتی آگاهی به بالاتر از انگشتان پا برسد ، مانورهای عظیم ادراک بدیهی است .حقه بزرگ ساحران دوران قدیم در این بود که ذهن پروازگر را با انضباط خویش دچار دردسر کنند . آنان دریافتند که اگر با سکوت درونی ذهن پروازگر را به ستوه آورند ،انتصاب بیگانه از بین می رود و به هر یک از کارورزانی که این تمهید را به کار می برد ،این اطمینان را می دهد که ذهن خاستگاهی بیگانه دارد. به تو اطمینان می دهم که پروازگر باز میگردد، ولی مثل گذشته قوی نیست و روندی آغاز میشود که به صورت امور روزمره درمی آید و ذهن پروازگر می گریزد تا برای روزی که همیشه از بین برود ، براستی روزی اندوهناک ! روزی است که باید به وسایل خود اعتماد کنی که تقریبا هیچ است . هیچ کسی نیست که به تو بگوید چه کنی . دیگر ذهنی که خاستگاه بیگانه دارد نیست که به تو مزخرفاتی را دیکته کند که به آن عادت داشته ای ، معلم من ، ناوال خولیان به تمام کارآموزانش تذکر می داد که این روز سخت ترین روز در زندگی ساحر است ، زیرا ذهن واقعی که به ما تعلق درد ، حاصل جمع تمام تجربیات ما پس از عمری فرمانروایی بیگانه ، محتاط ، ناامن و ناپایدار شده است . شخصا می خواهم بگویم که مبارزه واقعی ساحر در این لحظه شروع می شود . چیزهای دیگر فقط آمادگی برای این لحظه است .
واقعا هیجان زده شدم . میخواستم بیشتر بدانم و با وجود این احساس عجیبی در وجودم جیغ و داد راه می انداخت که متوقف شوم . احساس تلویحاً به نتایج شوم و مجازات اشاره داشت، به چیزی همچون غضب پروردگار که به دلیل ور رفتن با چیزی که پروردگار بر آنها پوششی کشیده است ، بر من نازل می شود . نهایت کوششم را کردم تا کنجکاویم غالب آید. سرانجام صدای خودم را شنیدم که می گفتم:
- منظور، منظور، منظورت از به ستوه آوردن ذهن پروازگر چیست ؟
- انضباط ، ذهن بیگانه را بیش از حد به ستوه می آورد . بنا براین ساحران به وسیله انضباط شان بر انتصاب بیگانه غلبه کردند .
- مجذوب حرفهایش شده بودم . یقین داشتم که یا دون خوان مطمئنا دیوانه است یا آنکه چیزی را به من میگوید که چنان هولناک است که تنم یخ می کند . به هر حال متوجه شدم که بسرعت انرژیم را به دست آوردم تا آنچه را او گفته بود، انکار کنم . پس از لحظه ای ترس چنان زدم زیر خنده که گویی دون خوان لطیفه ای را برایم تعریف کرده بود. حتی صدای خودم را شنیدم که گفتم:
- دون خوان ، دون خوان ، تو اصلاح ناپذیری .
به نظر می رسید هر چیزی را که تجربه می کنم ، می فهمد . سرش را تکان داد و چشمانش را با حرکت نومیدانه کاذبی به آسمان دوخت و گفت :
- من اصلاح ناپذیرم که به ذهن پروازگر که تو در خودت داری ضربه دیگری وارد می آورم . من یکی از خارق العاده ترین اسرار ساحران را بر تو فاش خواهم ساخت . من یافته ای را برایت شرح خواهم داد که هزاران سال وقت ساحران را گرفت تا آن را تایید کردند استحکام بخشیدند.
مرا نگریست و با بد جنسی لبخند زد. آنگاه گفت :
- ذهن پروازگر برای همیشه می گریزد اگر ساحری موفق شود نیروی نوسانی را بگیرد که ما را به عنوان توده میدانهای انرژی با یکدیگر نگاه می دارد . اگر ساحری فشار را بقدر کفایت تحمل کند ، ذهن پروازگر مغلوب می شود و می گریزد و این دقیقا همان کاری است که تو باید بکنی . انرژیی را نگاه دار که تو را به یکدیگر می پیوندد .
باور نکردنی ترین واکنشی را داشتم که می شود تصور کرد . واقعاً چیزی در من طوری تکان خورد که گویی ضربه ای به او وارد آمده بود . ترسی توجیه ناپذیر سراپای وجودم را فرا گرفت که من فورا آن را به زمینه مذهبی ام نسبت دادم . دون خوان گفت :
- تو از غضب پروردگار می ترسی ، نمی ترسی ؟ به تو اطمینان می دهم که ترس مال تو نیست . ترس پروازگر است ، زیرا می داند که دقیقا همان کاری را میکنی که به تو می گویم .
کلماتش اصلا مرا آرام نکرد . حالم بدتر شد. در حقیقت بی اختیار دچار تشنج شدم و به بهیچوجه نمی توانستم کاری کنم . دون خوان به آرامی گفت :
- نگران نباش . می دانم که این حمله ها بسرعت از بین میرود. به هر حال ذهن پروازگر هیچ تمرکزی ندارد .
پس از لحظه ای ، همان طور که دون خوان پیش بینی کرده بود ، همه چیز پایان یافت . حسن تعبیر است اگر دوباره بگویم که گیج بودم ، ولی این نخستین بار در تمام زندگیم ، چه تنها و چه با دون خوان بود، که حال و روزم را نمی فهمیدم . می خواستم از روی صندلی بلند شوم و قدم بزنم ، ولی به طور مرگباری می ترسیدم . سرشار از توضیحات منطقی و همزمان نیز سرشار از ترسی کودکانه بودم . عرق سردی بر سراسر بدنم نشست و من شروع کردم به اینکه نفس عمیق بکشم . به طریقی وحشتناکترین صحنه را برای خودم پدید آورده بودم . سایه های تیره ناپایداری دور و بر من ، به هر طرفی که می گشتم ، می جهید. چشمانم را بستم و سرم را روی دسته صندلی راحتی گذاشتم و گفتم :
- دون خوان ، نمی دانم چه کنم . امشب واقعا موفق شدی دخلم را بیاوری .
- کشمکشی درونی تو را از هم می درد . در اعماق وجودت می دانی که قادر نیستی توافقی را رد کنی که بخش حیاتی تو ، روکش تابنده آگاهی ، به عنوان منبع تغذیه ای درک ناپذیر طبیعتا برای موجودات درک ناپذیری سرو می کند و بخش دیگر تو می خواهد با تمام قدرت در برابر این وضع مقاومت ورزد . انقلاب ساحران این است که آنها امتناع می کنند از اینکه توافقی را محترم شمرند که در آن شرکت نداشته اند . هرگز کسی از من نپرسید که آیا موافق هستم که نوع دیگری از آگاهی مرا بخورد . والدینم مرا به این دنیا آوردند تا مثل خود آنها غذاشوم و این پایان داستان است .
دون خوان از روی صندلیش برخاست و به دست و پاهایش کش و قوسی داد . آنگاه گفت:
- ساعت هاست که اینجا نشسته ایم . وقتش است که به داخل خانه رویم . می خواهم غذا بخورم . تو هم با من غذا می خوری ؟
نپذیرفتم . دلم آشوب بود . او گفت :
- فکر میکنم بهتر است بروی و بخوابی . این حمله برق آسا تو را از پای درآورده است .
نیازی به گفتن نبود . توی تختم افتادم و مثل مرده ای خوابیدم .
در خانه ام تصور پروازگر ، در طی زمان ، یکی از دلمشغولیهای اصلی زندگیم بود . به حدی رسیدم که حس کردم مطلقا حق با دون خوان است . هر قدر هم کوشیدم نتوانستم به منطق او بی اعتنا بمانم . هر قدر بیشتر در این باره فکر میکردم و هرقدر با دیگران بیشتر حرف می زدم و خودم و همنوعانم را مشاهده میکردم بیشتر متفاعد می شدم که چیزی ما را برای هرگونه فعالیت یا عمل متقابل و یا هر گونه فکری ناتوان می سازد که نقطه تمرکز آن ، نفس نیست . نگرانی من و نیز نگرانی هر کسی که می شناختم یا با او صحبت کردم ، نفس بود . از آن رو که نمی توانستم هیچگونه توضیحی برای این تجانس عمومی بیابم یقین کردم که خط فکری دون خوان مناسبترین راه روشن ساختن این پدیده است .
تا جایی که می توانستم خود را غرق در خواندن افسانه ها و اسطوره ها کردم . هنگام خواندن چیزی را حس کردم که هرگز قبلا احساس نکرده بودم : هر یک ازکتابهایی که می خواندم تفسیری از اسطوره ها و افسانه ها بود . در هر یک از آن کتابها ذهن متجانسی محسوس بود . سبکها متفاوت بود، ولی انگیزه ای که در پس کلمات بود،همان بود :حتی در مضامینی تجریدی همچون اسطوره ها و افسانه ها همواره نویسندگان ترتیبی داده بودند که اظهاراتی در باره خودشان بکنند. انگیزه متجانس در پس هر یک از این کتابها مضمون اعلام شده کتاب نبود ، در عوض ، خدمت به خود ، خدمت به نفس بود . فبلا هرگز این امر را درک نکرده بودم .
واکنشم را به نفوذ دون خوان نسبت دادم . پرسش اجتناب ناپذیری که از خودم می کردم ، این بود :او مرا تحت تاثیر قرار داده است که این طور ببینم یا واقعا ذهن بیگانه ای است که هر چه را انجام می دهیم به ما دیکته می کند ؟ اجبارا پذیرفتم و دوباره تکذیب کردم و دیوانه وار از تکذیب به تایید و به تکذیب رفتم . چیزی در وجودم می دانست منظور دون خوان هر چه بود، واقعیتی انرژتیکی بود ، ولی چیز دیگری در وجودم با همین اهمیت می دانست که تمام اینها مزخرف است . نتیجه نهایی کشمکش درونیم حس دلواپسی و دلهره بود . این احساس که چیزی بغایت خطرناک به طرفم روی می آورد.
بررسیهای مردمشناختی گسترده ای در خصوص پروازگران در فرهنگهای دیگر انجام دادم، امانتوانستم هیچ ارجاعی درباره آنها بیابم . به نظر رسید
- دون خوان تنها منبع اطلاعات درباره این موضوع است . دفعه بعد که او را دیدم فورا شروع به صحبت در باره پروازگران کردم :
- نهایت کوششم را کردم که در خصوص این موضوع منطقی باشم ، ولی نتوانستم . لحظاتی هست که کاملا با تو در باره متجاوزان موافقت دارم .
دون خوان تبسم کنان گفت :
- توجهت را بر سایه های ناپایداری متمرکز کن که واقعا می بینی .
به دون خوان گفتم که این سایه های ناپایدار یقینا به معنای پایان زندگی منطقی من خواهد بود. آنها را در همه جا می بینم . ازوقتی خانه او را ترک کرده ام ، قادر نبوده ام در تاریکی بخوابم و در نور خوابیدن اصلا ناراحتم نمی کند. به هر حال به محض آنکه چراغ را خاموش میکنم ،همه چیز در دور و برم می پرد . هرگز پیکر کاملی یا شکلی نمی بینم . تنها چیزی که می بینم سایه های سیاه ناپایدار است . دون خوان گفت:
- ذهن پروازگر هنوز تو را ترک نکرده است . بشدت لطمه دیده است . نهایت کوشش را می کند که روابطش را با تو از نو برقرار کند، ولی چیزی در تو برای همیشه از آن جدا شده است . پروازگر این را می داند . خطر واقعی این است که ذهن پروازگر ممکن است به این طریق برنده شود که از تضاد بین آنچه او می گوید و من میگویم سود جوید و تو را خسته و مجبور به تسلیم کند . می بینی که ذهن پروازگر رقیبی ندارد . وقتی پیشنهاد می دهد ، خود با پیشنهاد خویش موافقت می کند و تو را وامی دارد که باور کنی کار باارزشی انجام داده ای . ذهن پروازگر به تو خواهد گفت که آنچه خوان ماتوس به تو می گوید ، چرت و پرت ناب است و آنگاه همان ذهن با همین حرفهایش موافقت خواهد کرد و تو خواهی گفت بله ، البته ، مزخرف است . این همان راهی است که او بر ما غلبه میکند. پروازگران بخش اساسی جهانند . باید آن را همان طورپذیرفت که واقعا هستند : هولناک ،مخوف . آنها وسایلی هستند که جهان توسط آن ما را در بوته آزمایش قرار میدهد.
او گویی که از حضور من خبر ندارد ، ادامه داد:
- ما کاوشهای انرژتیکی هستیم که جهان پدید آورده است و این امر به این علت است که ما مالکان انرژیی هستیم که آگاهیی دارد که جهان بدان وسیله از خویشتن خویش آگاه می شود . پروازگران مبارزه طلبان سرسختی هستند . نمی توانند در عوض چیز دیگری پذیرفته شوند . اگر ما در انجام دادن این کار موفق شویم ، جهان به ما اجازه می دهد که ادامه دهیم .
دلم می خواست دون خوان بیشتر حرف بزند ، ولی او فقط گفت:
- حمله برق آسا بار آخری که در اینجا بودی ، پایان یافت . فقط همینهاست که می توانی در باره پروازگر بگویی . حالا وقت شگردی از نوع دیگر است .
آن شب نتوانستم بخوابم . در ساعات اول صبح به خواب سبکی فرورفتم . تا آنکه دون خوان مرا از تختم بیرون کشید و برای پیاده روی به کوهستان برد . پیکربندی سرزمین در جایی که او می زیست بسی متفاوت از صحرای سونورا بود ، ولی به من گفت که در مقایسه افراط نکنم . زیرا وقتی نیم کیلومتری راه برویم ، هر جایی در دنیا مثل دیگری است . او گفت :
تماشای جاهای دیدنی مال مردمی است که در اتومبیل هستند . آنها با سرعت زیاد و بدون هیچ تلاشی از جانب خود می روند. تماشای جاهای دیدنی برای کسی که پیاده می رود ، نیست . برای مثال وفتی که اتومبیل می رانی ممکن است کوه عظیمی را ببینی که منظره اش با زیبایی آن تو را مجذوب کند . منظره همان کوه وقتی که به آن می نگری در حالی که پیاده می روی تو را به همان نحو مجذوب خود نمی کند ،این کار را به طرز دیگری می کند، بویژه وقتی که باید از آن بالا و یا دور آن بروی .
آن روز صبح هوا خیلی داغ بود . ما در بستر خشک رودی راه می رفتیم . چیزی که این دره و صحرای سونورا مشترکا داشتند ، میلیونها حشره آنها بود . پشه ها و مگسها در اطرافم مثل هواپیماهای بمب افکنی بودند که سوراخ بینی ، چشمها و گوشهایم را هدف می گرفتند . دون خوان به من گفت که به وزوز آنها توجه نکنم . با لحنی جدی گفت :
- سعی نکن با دستهایت آنها را دور کنی . قصد کن که دور شوند . مانعی از انرژی به دور خودت ایجاد کن . ساکت باش و مانع از سکوت تو ساخته خواهد شد . هیچ کس نمی داند این امر چطور روی می دهد . این یکی از چیزهایی است که ساحران کهن واقعیتهای انرژتیکی می نامیدند . گفتگوی درونیت را خاموش کن . کار دیگری لازم نیست .
دون خوان همان طور که در جلو من راه می رفت به صحبت ادامه داد و گفت :
- می خواهم فکر عجیب و غریبی را با تو در میان نهم .
باید با سرعت بیشتری گام برمی داشتم تا به او نزدیک شوم و آنچه را میگوید ناشنیده نگذارم . او گفت :
- باید تاکید کنم فکر عجیب و غریبی است که در تو مقاومت بی پایانی ایجاد می کند. قبلا به تو میگویم که به آسانی آن را نمی پذیری ، اما این واقعیت که عجیب و غریب است نباید عامل بازدارنده ای باشد . تو دانشمند علوم اجتماعی هستی . بنابر این ذهنت همواره برای کند و کاو باز است ، این طور نیست؟
دون خوان بی هیچ شرمندگی مرا دست می انداخت . این را می دانستم ، ولی ناراحتم نمی کرد . شاید به این دلیل که اینقدر تند راه می رفت و من باید نهایت تلاشم را می کردم تا همراه او باشم . اما طعنه های او در من اثر نمی کرد و در عوض آنکه مرا بد عنق کند ، به خنده می انداخت . تمام توجه من به چیزی بود که میگفت و حشرات یا دست از مزاحمت برداشتند ، چون مانع انرژی را در دور و برم قصد کرده بودم و یا چنان مشغول گوش دادن به حرفهای دون خوان بودم که دیگر به وزوز آنها در اطرافم اهمیتی ندادم . دون خوان در حالی که اثر کلماتش را تخمین می زد آهسته گفت:
- فکر عجیب و غریب این است که هر آدمی در این کره خاکی به نظر میرسد که دقیقا همان عکس العملها ، همان افکار و همان احساسات را داشته باشد . به نظر می رسد که آنها کم یا بیش به یک طریق به همان موجبات تحریک واکنش نشان می دهند . این واکنشها نیز به نظر می رسد که توسط زبانی که آنها صحبت می کنند نهان شده است ، ولی اگر ما پوشش را پس بکشیم ، دقیقا همان واکنشهایی است که هر آدمی را در این دنیا محاصره کرده است . البته می خواهم که تو در مقام دانشمند علوم اجتماعی در خصوص این موارد کنجکاوی کنی و ببینی که آیا میتوانی استدلالی علمی در باره این تجانس ها ارائه دهی .
دون خوان مقداری گیاه جمع کرد . بعصی از آنها خیلی ریز بودند. به نظر می رسید که به خانواده خزه و جلبک تعلق دارند . من کیسه اش را باز نگاه داشتم و ما دیگر حرفی نزدیم. وقتی بقدر کافی گیاه جمع کرد ، عازم خانه شد و تا جایی که می توانست بسرعت رفت . گفت که می خواهد این گیاهان را تمیز و جدا و مرتب کند، قبل از آنکه آنها زیاده از حد خشک شوند.
عمیقا مشغول فکر کردن در باره وظیفه ای شدم که او به من محول کرده بود . به این طریق شروع کردم که در ذهنم به بررسی پرداختم تا ببینم آیا مقاله یا کاری را که در خصوص این موضوع نوشته شده باشد، می شناسم. فکر کردم که باید در این مورد کار تحقیقی کنم و تصمیم گرفتم تحقیقم را این طورشروع کنم که تمام آثاری را که در باره ” ویژگیهای ملی “ هست ، بخوانم . به طور درهم و برهمی مشتاق این موضوع شدم و واقعا می خواستم همان موقع عازم خانه شوم ، زیرا می خواستم وظیفه ای را که به من محول کرده بود قلبا انجام دهم . ولی قبل از آنکه به خانه او برسیم ، دون خوان روی لبه بلندی نشست که مشرف به دره بود . مدتی حرفی نزد . از نفس هم نیفتاده بود. نمی توانستم بفهمم که او چرا توقف کرده و نشسته است . ناگهان با لحن مضطربی گفت :
- وظیفه امروز تو یکی از اسرار آمیزترین امور ساحری است ، چیزی که خارج از فهم زبان و فراسوی هر توضیحی است . ما امروز به پیاده روی رفتیم ، صحبت کردیم ، زیرا راز ساحری باید به وسیله امور روزمره از شدتش کاسته شود . نباید از هیچ چیزی ناشی شود و به هیچ چیزی هم نباید ختم شود . این هنر سالکان – رهرو است : رفتن به درون سوراخ سوزن بدون جلب توجه . بنابر این پشتت را به دیواره صخره تکیه بده و تا آنجا که ممکن است از لبه صخره دور شو و خودت را محکم نگاه دار. در صورتی که ضعف کنی یا بیفتی من نزدت هستم .
ترسم چنان آشکار بود که متوجه شدم و صدایم را پائین آوردم و پرسیدم :
- دون خوان ، می خواهی چه کنی ؟
- می خواهم چهار زانو بنشینی و وارد سکوت درونی شوی . بگذار بگویم که تو می خواهی بفهمی دنبال چه مقاله ای باید بگردی تا آنچه را از تو خواستم در سطح علمی انجام دهی ، به اثبات رسانی یا رد کنی . برو به سکوت درونی ، ولی نخواب . این سفر در میان دریای تیره آگاهی نیست . این دیدن با سکوت درونی است .
برایم مشکل بود وارد سکوت درونی شوم ، بی آنکه به خواب روم . با آرزوی شکست ناپذیر به خواب رفتن مبارزه کردم . موفق شدم و دیدم که از تاریکی رسوخ ناپزیری که مرا احاطه کرده است به ته دره می نگرم . سپس چیزی دیدم که تا مغز استخوانم رسوخ کرد . سایه ای عظیم دیدم . شاید چهار متر و نیم بود ، در هوا می جهید و سپس با ضربه تپ ملایمی بر زمین فرود آمد . این ضربه ملایم را در استخوانم احساس کردم ولی صدای آن را نشنیدم . دون خوان در گوشم گفت :
- آنها واقعا سنگین هستند .
او بازوی چپ مرا تا جایی که می توانست محکم گرفته بود. چیزی را دیدم که همچون سایه ای گلی روی زمین تکان می خورد و سپس جهش عظیم دیگری کرد ، شاید پانزده متر می شد و سپس با همان تپ آرام و بد شگون دوباره فرود آمد. می کوشیدم تا تمرکزم به هم نخورد . ترسم بیشتر از هر چیزی بود که بتوانم به طور منطقی شرح دهم . چشمانم را به سایه ای که در ته دره می پرید ، دوختم . سپس وزوز خاصی را شنیدم ،آمیزه ای از صدای به هم خوردن بالها و صدای وز رادیویی که موج آن روی فرکانس صحیح فرستنده نیست و تپ تپی که در پی آن آمد ، فراموش نشدنی بود؛ دون خوان و مرا از بیخ و بن تکان داد . سایه بزرگ و سیاه گلی درست مقابل پای ما فرود آمد . دون خوان مغرورانه گفت :
- نترس ، به سکوت درونیت ادامه بده و آن دور می شود .
از فرق سر تا نوک پایم می لرزید . بوضوح می دانستم که اگر سکوت درونیم را نگاه ندارم ، سایه گلی همچون ملافه ای روی من می افتد و خفه ام می کند . بی آنکه تاریکی اطرافم را محو کنم ،از ته دل فریاد کشیدم . هرگز این چنین خشمگین ،این چنین بیش از حد نومید نبودم . سایه گلی جهش دیگری کرد و پاهایم را لرزاند .می خواستم آنچه را آمده بود تا مرا ببلعد ، از خود دور کنم . حالت عصبی من چنان شدید بود که احساس زمان را از دست دادم. شاید ضعف کردم .
وقتی حواسم سر جا آمد ،در تختم و در خانه دون خوان دراز کشیده بودم . حوله ای که در آب یخ خیسانده شده بود ، روی پیشانی ام قرار داشت . از فرط تب می سوختم . یکی از زنان گروه دون خوان پشت ، سینه و پیشانی ام را با الکل ماساژ می داد ، ولی این کار مرا تسکین نمی داد . گرمایی که حس می کردم از درونم می آمد . خشم و ناتوانی آن را موجب شده بود .
دون خوان خندید ،گویی آنچه به سرم آمده است ، خنده دارترین چیز در دنیاست . بی وقفه می خندید . گفت :
- هرگز فکر نمی کردم که تو دیدن پروازگر را این چنین جدی بگیری .
دستم را گرفت و به عقب خانه اش برد ، در آنجا مرا با لباس ، کفش ، ساعت و هرچیز دیگری در طشت بزرگ آب فرو برد . فریاد زدم :
- ساعتم ، ساعتم .
دون خوان از فرط خنده به خود می پیچید .
- وقتی می آیی مرا ببینی نباید ساعت ببندی . حالا ساعتت را خراب کردی .
ساعتم را بیرون آوردم و در کنار طشت گذاشتم . یادم آمد که ضد آب است و خراب نمی شود . فرو رفتن در آب بیش از حد کمکم کرد . وقتی که دون خوان مرا از آن آب یخ بیرون کشید ، تا حدی کنترل خود را به دست آورده بودم . من که قادر نبودم حرف دیگری بزنم ، مرتب تکرار می کردم :
- ریختی نامعقول و باور نکردنی است.
متجاوزی که دون خوان وصف کرد چیزی مهربان و خیرخواه نبود. بیش از حد سنگین ، زمخت و بی تفاوت بود. حس کردم که اهمیتی برای ما قائل نیست . بی تردید مدتها پیش ما را سرکوب کرده بود و آن طور که دون خوان گفت ما را ضعیف ، آسیب پذیر و مطیع ساخته بود. من لباسهای خیسم را بیرون آوردم و خودم را با پانچویی پوشاندم ، در تختم نشستم و واقعا از ته دل گریستم ، ولی نه برای خودم . من خشمم ، قصد نرمش ناپذیرم را داشتم که نگذارم تا مرا ببلعند . برای همنوعانم از ته دل گریستم ، بویژه برای پدرم . هرگز تا این لحظه نمی دانستم که او را اینقدر دوست داشته ام . صدای خودم را شنیدم که بارها و بارها تکرار کردم ”اوهرگز شانسی نداشت“ ، طوری که گویی این کلمات واقعا به من تعلق ندارند . پدر بیچاره ام ، ملاحظه کارترین آدمی که می شناختم ، او آنچنان شکننده ،آنچنان رئوف و با وجود این آنچنان درمانده بود .
هنگامی که مشغول نوشتن سفر به ایختلان (سفر به دیگر سو) بودم، حال و روز
اسرار آمیزتری در تمام دور و برم حاکم بود. دون خوان ماتوس چند
مقیاس بینهایت عملی را در رفتار روزانه ام در خواست کرده بود. او
گامهایی چند از عمل را طرح ریزی کرده بود که می خواست با دقت
پیگیری کنم. سه وظیفه به من محول کرده بود که فقط مبهمترین
ارجاعات دنیای زندگی روزمرۀ من یا هر دنیای دیگری بود.
می خواست تلاشم را در دنیای روزمره انجام دهم تا گذشتۀ
شخصی ام را به هر وسیلۀ ممکنی از بین ببرم. سپس از من خواست تا
عاداتم را ترک گویم و سرانجام خواست تا حس خودبینی خویش را
از بین ببرم. از او پرسیدم:
- دون خوان، چطور همه اینها را انجام دهم؟
- اصلاً نمی دانم. هیچ یک از ما نمی داند که چگونه عملاً و به نحو
مؤثری این کار را انجام دهد. با این حال اگر شروع به کار کنیم، آن را به
انجام خواهیم رساند، بی آنکه حتی بدانیم چه چیزی به کمکمان آمده
است. مشکلی که تو با آن رویارو هستی همانی است که من با آن
رویارو بودم.
سپس ادامه داد:
- به تو اطمینان می دهم که مشکل ما بیرون از فقدان مطلقی در زندگی
عقاید ما متولد شده است که ما را مهمیز می زند تا تغییر کنیم. موقعی
که معلمم این وظیفه را به من محول کرد به تنها چیزی که نیاز داشتم تا
این وظیفه را به کار اندازم، این فکر بود که می تواند انجام شود. وقتی
این تصور را داشتم، بی آنکه بدانم چگونه، آن را انجام دادم. توصیه
می کنم که همین کار را بکنی.
شروع به درهم و بر همترین شکایات کردم، تلویحاً این واقعیت
را گفتم که جامعه شناسم و عادت به راهنماییهای علمی دارم که ماده
اصلی و مفاد را دارد و نه چیزی مبهم که وابسته راه حلهای جادویی
است تا ابزار عملی. دون خوان خندان پاسخ داد:
- هر چه دلت می خواهد بگو، وقتی شکایت به پایان رسید ضعفها و
تردیدها را فراموش کن و آن کاری را انجام بده که گفتم.
حق با دون خوان بود. به تنها چیزی که نیاز داشتم یا بهتر بگویم
تنها چیزی که بخش اسرار آمیز من نیاز داشت که آشکار نبود، تصور
بود. ((منی)) که در سراسر زندگیم شناخته بودم به چیزی بینهایت بیش
از تصور نیاز داشت. به تعلیم و تربیت نیاز داشت، به مهمیز خوردن،
به راهنمایی نیاز داشت. چنان درگیر موفقیت خود شدم که وظیفۀ
ترک کردن عادات روزمره، از دست دادن خودبینی و از بین بردن
گذشته شخصی به لذتی ناب مبدل گشت. دون خوان هنگام توضیح
موفقیت اسرار آمیزم گفت:
- تو مزه ای در برابر راه سالکان مبارزی.
او آهسته و روش دار مرا رهنمون گشت تا آگاهیم را با شدت
بیشتر وبیشتری بر شاخ و برگ تجریدی مفهوم سالک مبارزمتمرکز
کنم که او راه سالکان مبارز، طریقت سالکان مبارز می نامید. او توضیح داد
که راه سالکان ساختاری از عقاید است که شمنان مکزیک کهن برپا
کرده اند. آن شمنان ساخت خود را به وسیلۀ توانایی دیدن انرژی، همان
طور که به آزادی در جهان جاری است، به دست آوردند. بنابراین، راه
سالکان همهنگ ترین تودۀ امور مسلم انرژتیکی بود، حقایق
تقلیل ناپذیری که منحصراً توسط جهت جریان انرژی در جهان معین
می شد. دون خوان با قطعیت اظهار داشت که هیچ چیزی دربارۀ راه
سالکان نیست که بتوان مباحثه کرد، هیچ چیزی نمی توانست تغییر
یابد. ساختاری به خودی خود و فی نفسه کامل بود و هر که آن را دنبال
می کرد توسط امور مسلم انرژتیکی محصور می شد که به هیچ استدلالی،
هیچ تأمین و تعمقی دربارۀ کارکرد و ارزش آنها اجازۀ ورود نمی داد.
دون خوان گفت که شمنان دوران کهن آن را راه سالکان مبارز
نامیدند، زیرا ساختار آن تمام امکانات زنده ای را دربر می گرفت که
ممکن بود سالک مبارز در طریقت معرفت با آن رویارو گردد. آن
شمنان مطلقاً در بررسی خود برای چنین احتمالاتی دقیق و روش دار
بودند. طبق نظر دون خوان آنان براستی قادر بودند در ساختار
تجریدی خویش هرچیزی را جای دهند که از نظر بشری امکان دارد.
دون خوان راه سالکان را با عمارتی، با هر یک از عناصر این
عمارت که وسیلۀ حائلی است، مقایسه کرد که تنها کار کردش
نگاهداری روان سالک مبارز در نقش او به عنوان نوآی شمن است تا
حرکات او را آسان و پر معنا سازد. او صریحاً اظهار داشت که راه
سالکان ساخت اصلی بود که بدون آن نوآیان شمن در عظمت جهان
غرق می شدند.
دون خوان را سالکان را والاترین شکوه شمنان مکزیک باستان
نامید. او آن را مهمترین سهیمۀ کمک آنها، جوهر متانت آنان می دید.
یکبار ار او پرسیدم:
- دون خوان، راه سالکان مبارز تا این حد به طور کوبنده ای مهم است؟
- به طور کوبنده ای مهم حسن تعبیر است. را سالکان همه چیز است.
سلامتی جسمی و روحی است. من به هیچ طریق دیگری نمی توانم
آن را وصف کنم، زیرا شمنان مکزیک کهن چنان ساختاری پدید
آورده اند که برای من به معنای آن است که آنان در اوج قدرت خویش،
در قلۀ شادمانی خود، در تارک شادی خود بوده اند.
در سطح پذیرش عملی یا طرد آن که در آن موقع فکر کردم در آن
غوطه ورم تا طریقت سالکان مبارز را کاملاً و عاری از تعصب در
آغوش کشم. همه چیز برایم نا ممکن بود. هر قدر دون خوان طریقت
سالکان را بیشتر وصف می کرد، احساسی که داشتم بیشتر شدت
می گرفت که براستی او نقشه می کشد تا تعادل مرا به هم زند.
بنابراین، راهنمایی دون خوان نهانی بود. به هر حال خود را با
وضوح شگفت انگیزی در نقل قولهایی متجلی ساخت که از ((سفر به
ایختلان)) (سفر به دیگر سو) بیرون کشیده ام. دون خوان با سرعتی
بیش از حد در پرشها و حدود ار من پیشتر رفته بود، بی آنکه از آن
باخبر باشد و ناگهان به خطر افتاده بودم. دوباره گاهی از اوقات فکر
می کردم که یا به طرز درستی در لبۀ پذیرش وجود سیستم شناختی دیگری
هستم و یا چنان کاملاً بی تفاوتم که اهمیتی نمی دهم چنین چیزی به این یا
آن طریق روی دهد.
البته همواره اختیار گریز از همه اینها وجود داشت، اما پذیرفتنی
نبود. خدمات دون خوان یا استفادۀ ثقیل من از مفهوم و تصور سالک
مبارز به نحوی مرا تا جایی سخت کرده بود که دیگر چندان ترسی
نداشتم. گرفتار شده بودم، ولی واقعاً تفاوتی نداشت. تنها چیزی که
می دانستم این بود که طی مدتی آنجا با دون خوان بودم.مردم از زمانی که متولد می
شویم به ما می گویند که دنیا چنین و چنان و این طور است و
طبیعتاً چاره ای نداریم جز اینکه دنیا را همان طوری
بپذیریم که دیگران گفته اند. سالک مبارز هیچ تأسفی بر
آنچه انجام داده است، نخواهد خورد، زیر منفک کردن عمل
شخص و آن را موذیانه، زشت و بد نامیدن ناشی از اهمیت
تضمین نشده ای است که برای خود قائل است. حقه در چیزی است که شخص بر
آن تأکید می ورزد. ما یا خود را بدبخت می کنیم و
یا خود را نیرومند می سازیم. نیروی صرف شده همان است. سالک مبارز طوری عمل می
کند که گویی می داند چه می کند، حتی موقعی که در حقیقت
چیزی نمی داند. اقتدار شخصی، احساس است. چیزی همچون خوشبخت بودن است. یا می توان آن را خلق و خو
نامید. اقتدار شخصی چیزی است که شخص با یک عمر مبارزه به آن
دست می یابد. مهم نیست که شخص چطور تربیت شده است. آنچه
راه شخص معین می کند، اقتدار شخصی است. آدم فقط
حاصل جمع اقتدار شخصی است و این حاصل جمع تعیین می
کند که او چگونه زندگی کند و چگونه بمیرد. سالک مبارز فقط انسانی است، انسانی متواضع.
او نمی تواند مقاصد مرگش را تغییر دهد، اما روح بی عیب و
نقص وی که پس از مشقات شگفت انگیز قدرت ذخیره کرده است،
یقیناً می تواند مرگ او را برای لحظه ای به تأخیر
اندازد، لحظه ای به قدر کافی طولانی تا برای آخرین بار از به یاد
آوردن اقتدارش مسرور گردد. می توانیم بگوییم این اشاره ای
است که مرگ با افرادی دارد که روحی بی عیب و نقص، روحی کمال
یافته دارند. سالک مبارز یک شکارچی است. او هر چیزی را
محاسبه می کند و این تسلط است. وقتی همه چیز را
محاسبه کرد، دست به عمل می زند. خود را رها می کند و این
توکل است. سالک مبارز برگی در باد نیست. هیچ کس نمی
تواند او را مجبور به کاری کند، هیچ کس نمی تواند او را
وادارد تا علیه خود یا داوری بهتر خویش اقدامی کند. سالک
مبارز سازش کرده است که زنده بماند و به بهترین نحو ممکن
زندگی می کند. مشکلترین کارها در دنیا تقبل منش سالک مبارز
است. بیهوده است که غمگین باشیم و شکایت کنیم و با این
کار، خود را محق جلوه دهیم؛ باور کنیم که همواره کسی ما
را آزار می دهد. هیچ کس به کسی کاری ندارد، بخصوص به سالکی
مبارز. انسان، هر انسانی مستحق آن چیزی است که قسمت
بشر است: شادی، رنج، غم و مبارزه. ماهیت اعمالش
تا وقتی که همچون سالکی مبارز عمل می کند، مهم نیست: اگر روح او ضایع شده باشد، بایستی آن را
اصلاح کند، پاکیزه کند و به کمال رساند، زیرا در کل
زندگی انسان وظیفه ای شایسته تر از این نیست. روح خود را
اصلاح نکردن به جستجوی مرگ رفتن است. و این کار مانند در
جستجوی هیچ بودن است، چرا که مرگ بی اعتنا به چیزی
ما را خواهد برد. در جستجوی کمال یافتگی روح سالکی مبارز
بودن تنها وظیفۀ ارزشمند و زودگذر ما و آدمیت ماست. سالک مبارز شکارچی منزهی است که به شکار قدرت می رود؛ او مست و دیوانه نیست و وقت و حوصلۀ لاف زدن یا به خود دروغ گفتن و یا حرکت غلط را ندارد. دیرکهای [مرگ] برای چنین کاری زیاده از حد بلند است.
دیرکها زندگی بدقت آراستۀ اوست که مدت مدیدی وقت
گرفته تا اینچنین محکمتر و کامل شده است. او این را با
بر آورد اشتباه و احمقانه و یا با اشتباه گرفتن چیزی به جای
چیزی دیگر از دست نخواهد داد. سالک شکارچی می داند که مرگش در انتظار اوست و آنچه در این لحظه انجام می دهد ممکن است آخرین نبرد وی در روی زمین باشد. آن را نبرد می نامند، زیرا که مبارزه است. بیشتر افراد بی هیچ مبارزه و اندیشه ای اعمال مختلفی انجام می دهند. برعکس، سالک شکارچی هر عملی را تخمین می زند و از آن رو که علم کامل به مرگ خود دارد، چنان با بصیرت اقدام می کند که گویی هر عملی آخرین نبرد اوست. فقط آدم احمق متوجه مزیتی که سالک شکارچی بر همنوعانش دارد، نمی شود. سالک شکارچی به آخرین نبردش توجهی شایسته می کند. پس صرفاً طبیعی است که آخرین عملش در روی زمین شایسته ترین اعمالش باشد، بدین ترتیب عمل لذت بخش است و این امر وحشت او را زایل می سازد. سالک مبارز باید بیاموزد که هر عملی را به حساب آورد، از آن رو که او مدتی کوتاه در این دنیا به سر می برد، در واقع بسی کوتاه برای آنکه شاهد شگفتیهای آن باشیم. دنیا برای آدم معمولی عجیب و غریب است، زیرا اگر برایش ملال آور نباشد، با آن در تضاد است. برای سالک مبارز دنیا عجیب و غریب است، زیرا شگفت انگیز، ترسناک، اسرار آمیز و پیمایش ناپذیر است. سالک مبارز باید مسئولیت بودن در اینجا را بپذیرد، در این دنیای شگفت انگیز، در این زمان شگفت انگیز. سالکی شکارچی بودن صرفاً تله گذاشتن نیست. سالک شکارچی نخجیر را به این دلیل به دام نمی اندازد که خودش تله ها را می گذارد یا عادات شکارش را می شناسد، بلکه به این دلیل که خود، عاداتی ندارد. این مزیت اوست. او به هیچ وجه همچون حیواناتی نیست که تعقیب می کند، حیواناتی که عادتهای سنگین و پیچ و خمهای پیش بینی شدنی دارند. او