سالک شکارچی با صمیمیت با دنیای خویش مواجه می شود
و با این حال برای همان دنیا هم دستنیافتنی است. بملایمت
آن را لمس می کند، تا وقتی که لازم است در آن می ماند و
بسرعت می رود، بی آنکه اثری از خود بر جا گذارد.
زمانی که شخص نگران است، نومیدانه به هر چیزی چنگ
می اندازد و وقتی به چیزی چنگ انداخت، هم خودش را
خسته می کند و هم آن چیز یا آن کس را که به آن چنگ انداخته
است. بر عکس، سالک شکارچی می داند که همواره نخجیر
در دامش خواهد افتاد، پس نگران نمی شود. نگران بودن
مساوی است با در دسترس بودن، نا آگاهانه در دسترس بودن.
دستنیافتنی بودن برای سالک مبارز بدین معناست که او با
قناعت با دنیای اطرافش مواجه می شود و مهمتر از همه آنکه
او عمداً از خسته کردن خویش و دیگران اجتناب می کند. او از
دیگران استفاده نمی کند و شیرۀ آنها را نمی کشد تا فقط پوست
و استخوانی باقی بماند، بویژه مردمی را که دوست می دارد.
سالک مبارز باید بیاموزد که به ارادۀ خود در دسترس باشد یا
نباشد. برای سالک مبارز بیهوده است که تمام مدت نا آگاهانه
در دسترس باشد، همچنانکه برایش پنهان شدن بیهوده است،
وقتی همه می دانند که او پنهان شده است.
در دنیایی که مرگ شکارچی است، فرصتی برای تأسف و
تردید نیست فقط فرصت تصمیم گرفتن هست. مهم نیست که
تصمیمها چه هستند هیچ چیز کمتر یا بیشتر از چیز دیگری
جدی نیست. در دنیایی که مرگ شکارچی است تصمیمات
کوچک و بزرگ وجود ندارند. فقط تصمیمهایی است که
سالک مبارز با در نظر گرفتن مرگ گریز ناپذیر می گیرد.
هر بار که سالک مبارز تصمیم می گیرد کاری انجام دهد، باید با
تمام وجود انجام دهد، اما باید مسئولیت آنچه را انجام
می دهد، بپذیرد. مهم نیست که چه می کند، اما باید نخست
بداند که چرا آن کار را می کند و سپس باید به اعمالش بدون
کوچکترین تردید یا کمترین پشیمانی ادامه دهد.
مرگ همراه جاودانی ماست. او همواره در طرف چپ ما و به
فاصلۀ یک دست از ما قرار دارد. مرگ تنها مشاور خردمندی
است که سالک مبارز دارد. هر بار که حس می کند هیچ چیز
روبراه نیست و او در خطر نابودی است، می تواند به سوی
مرگش رو کند و از او بپرسد که آیا چنین است، مرگش به او
خواهد گفت که اشتباه می کند و واقعاً هیچ چیزی جز تماس با
او مهم نیست. مرگش به او خواهد گفت: ((من که هنوز به تو
دست نزده ام.))
تا وقتی شخص حس می کند که مهمترین چیز در دنیاست،
واقعاً نمی تواند دنیای اطرافش را در یابد. او همچون اسبی با
چشم بند خواهد بود: تنها چیزی که می بیند خودش، جدا از
هر چیز دیگری است.
وقتی هیچ چیزی مسلم و واقعی نیست، همواره گوش بزنگ
خواهیم بود و آمادۀ رفتن هستیم. هیجان آورتر است که ندانیم
چه خبر است تا آنکه طوری رفتار کنیم که گویی همه چیز را
می دانیم.
گذشته شخصی دائماً باید تجدید شود و به همین دلیل هر چه
شخص انجام می دهد، آن را به والدین، خویشان و دوستان
می گوید. برعکس، برای سالک مبارزی که گذشتۀ شخصی
ندارد، نیازی هم به توضیحات نیست. هیچ کس از اعمال او
عصبانی و ناراحت نمی شود و برتر از همه آنکه هیچ کس هم
او را با افکار و انتظارات خویش ملزم به کاری نمی کند.
سالک مبارز به گذشتۀ شخصی نیازی ندارد. روزی در می یابد
که دیگر برایش لازم نیست و آن را رها می کند.
شخص نباید دربارۀ عکس گرفتن و ضبط کردن نوار نگران
باشد. اینها زوائد زندگیهای جدی است. شخص بایستی
نگران روح باشد که همواره عقب می رود.
((مرگ پیچ و تاب است. مرگ ابر درخشانی در افق است. مرگ
منم که با تو صحبت می کنم. مرگ تو و دفتر و دستکت هستی.
مرگ هیچ است، هیچ! مرگ اینجاست و با این حال اصلاً در
اینجا نیست)).
ما بشر هستیم و تقدیرمان آموختن و پرتاب شدن به دنیاهایی
تازه و تصور ناپذیر است. سالک مبارزی که انرژی را ((می بیند))،
می داند که در چشم انداز ما دنیاهای تازه را پایانی نیست.
فقط تصور مرگ است که سالک مبارز را چنان فارغ دل
می سازد که قادر است خویشتن را از هر چیزی محروم سازد.
او می داند که مرگش در کمین اوست و به وی فرصت نمی دهد
که به چیزی دل ببندد، پس بی هیچ تلاشی همه چیز را
می آزماید.
هر ذره از معرفتی که به قدرت مبدل می شود، مرگ را به عنوان
نیروی مرکزی در خود دارد. مرگ تلنگر نهایی را وارد
می آورد و آنچه را مرگ لمس کند براستی به قدرت مبدل
می شود.
وقتی آدمی در طریقت سالکان مبارز گام نهد، رفته رفته آگاه
می شود که زندگی عادی برای همیشه پشت سر گذاشته
است. دیگر وسایل دنیای عادی برایش حائلی نیست اگر
می خواهد زنده بماند باید راهی نو برای زیستن بیابد.
قصد، تفکر یاشی ء و یا آرزو نیست. قصد چیزی است که
میتواند شخص را در موقعی فاتح سازد که افکارش به او
می گوید شکست خورده است. قصد با وجود وادادن و
افراط کاری سالک مبارز کار می کند، چیزی است که او را
آسیب ناپذیر می سازد. قصد چیزی است که شمن را به میان
دیوار، به میان ماه و به بینهایت می فرستد.
محروم کردن خویشتن افراط کاری و وادادن است. وادادن از
راه محروم ساختن بمراتب بدتر است. این کار ما را وامی دارد
باور کنیم که کارهای عظیم انجام می دهیم، در حالی که در واقع
در درون خویش دربندیم.
سالک مبارز می داند منتظر است و می داند که منتظر چیست
و تا زمانی که انتظار می کشد، چیزی نمی خواهد، بنابر این هر
اندک چیزی که به دست آورد، بیش از آن است که می خواهد.
اگر نیاز به خوردن داشته باشد، راهی برای آن می یابد، چرا که
گرسنه نیست. اگر چیزی تنش را بیازارد، راه چاره ای برای آن
خواهد یافت، چرا که درد نمی کشد. گرسنه بودن یا درد کشیدن
بدان معناست که او سالکی مبارز نیست و نیروهای درد و
گرسنگی او را نابود خواهند کرد.