خلاصه کتاب >>کرانه فعال بی کرانگی<<

سایه های گِلی

 

 

 

لذت بخش ترین تجربه ای که من میشناختم  نشستن در سکوت با دون خوان بود . ما راحت روی صندلیهای راحتی در عقب خانه اش ، واقع در کوهستانهای مکزیک مرکزی نشسته بودیم . اواخر بعد از ظهر بود. نسیم مطبوعی میوزید ، خورشید به عقب خانه رسیده و به پشت ما میتابید . نور محو شونده اش سایه های بینظیری از درجات رنگ سبز را در درختان بزرگ حیاط عقب خانه پدید آورده بود . دور و بر خانه و در حوالی آن درختهای بزرگی روئیده بودند که مانع دیدن  منظره شهری میشدند که او در آن میزیست . این امر همواره این برداشت را به من میداد که در بیابان برهوت هستم ، بیابان برهوتی متفاوت از صحرای بایر سونورا ، ولی با وجود این بیابان برهوت ، ناگهان دون خوان گفت :

- امروز در باره جدیترین موضوع ساحری بحث میکنیم و با این مطلب شروع میکنیم که در باره کالبد انرژی حرف بزنیم .

او بارها کالبد انرژی را برایم وصف کرده بود . گفته بود که توده ای از میدانهای انرژی است که کالبد جسمانی را تشکیل میدهد ، به شرطی که به عنوان انرژیی دیده شود که در جهان جاری است . گفته بود که کوچکتر ، متراکم تر است و ظاهری سنگین تر از کره درخشان کالبد جسمانی دارد .

دون خوان توضیح داد که بدن و کالبد انرژی دو توده میدان انرژی هستند که توسط نیروی پیوند دهنده عجیبی به یکدیگر فشرده و متراکم شده اند . او بیش از حد تاکید کرد که نیروئی که گروه میدانهای انرژی را به یکدیگر میپیوندد ، طبق سخنان ساحران مکزیک کهن ، اسرار آمیزترین نیرو در جهان است. به گمان او این نیرو جوهر ناب کل کیهان ، حاصل جمع آنچه وجود دارد بود .

او مدعی بود که کالبد جسمانی و کالبد انرژی تنها پیکربندیهای انرژی در حیطه ما انسانها هستند که با یکدیگر تعادل ایجاد میکنند . به همین دلیل پذیرفت که هیچ دو گانگی دیگری جز دو گانگی این دو نیست . برای او دوگانگی بین جسم و ذهن  ، روح و جسم چیزی نبود جز به هم پیوستگی صرف ذهن که بدون هیچ گونه بنیاد انرژتیکی از آن ساطع میشود .

دون خوان گفت که هر کس از طریق انضباط میتواند کالبد انرژی را به کالبد جسمانی نزدیکتر کند . معمولا فاصله بین این دو فوق العاده است . وقتی کالبد انرژی در فاصله معینی قرار گیرد که برای هر یک از افراد تفاوت دارد ، هر کسی بر اثر انضباط میتواند آن را به نسخه عین کالبد جسمانی شکل دهد ؛ یعنی به صورت موجودی جسمانی و سه بعدی . تصور ساحران در مورد دیگری یا کالبد اختری از این پدید آمده است . در این مورد هر آدمی میتواند به کمک انضباط ، کالبد جسمانی جامد و سه بعدی را به صورت نسخه عین کالبد انرژی خویش شکل دهد ؛ یعنی بار اثیری انرژی که مثل تمام انرژیها برای چشم بشر مرئی نیست .

وقتی دون خوان همه چیز را در این مورد به من گفت ، عکس العمل من این بود که از او پرسیدم آیا او مطلبی اسطوره ای را وصف میکند . او پاسخ داد که هیچ چیز اسطوره ای در باره ساحران وجود ندارد . ساحران موجوداتی عمل گرا هستند و آنچه شرح میدهند همواره چیزی کاملا معقولانه و واقع بینانه است . طبق سخنان دون خوان مشکل در فهمیدن آنچه ساحران انجام میدهند این است که آنها از نظام شناخت متفاوتی اقدام میکنند .

آن روز همچنان که در عقب خانه اش در مکزیک مرکزی نشسته بودیم گفت که کالبد انرژی اهمیت بنیادی در هر چیزی دارد که در زندگی من روی میدهد . او دید که واقعیتی انرژتیکی هست که کالبد انرژی من در عوض آنکه از من دور شود ، امری که معمولا روی میدهد ، با سرعتی زیاد به من نزدیک میشود . پرسیدم :

- دون خوان ، یعنی چه که به من نزدیک میشود ؟

لبخند زنان پاسخ داد :

- یعنی چیزی تو را دگرگون خواهد کرد و مقدار عظیمی کنترل در زندگیت خواهد آمد ، ولی نه کنترل تو ، کنترل کالبد انرژی .

- منظورت این است که نیروئی بیرونی مرا کنترل خواهد کرد ؟

- در این لحظه نیروهای بسیار زیادی تو را ازبیرون کنترل میکنند . کنترلی که من به‌ آن اشاره دارم ، چیزی خارج از قلمرو زبان است . کنترل توست و همزمان نیست . نمیتواند طبقه بندی شود ، ولی یقینا میتواند تجربه شود و مهمتر از همه آنکه مسلما میتواند دستکاری شود . این مطلب را به خاطر بسپار : البته میتوانی تمام و کمال آن را به نفع خودت دستکاری کنی که باز هم  نفع تو نیست ، بلکه نفع کالبد انرژی است . به هر حال کالبد انرژی تو هستی ، پس میتوانیم همچون سگهائی که دم خود را گاز میگیرند ، همین طور ادامه دهیم و بکوشیم تا آن را وصف کنیم . زبان قادر به وصف آن نیست . تمام این تجربه ها ماورای نحو کلام است .

هوا بسرعت تاریک شده بود و برگ درختان که مدت کوتاهی قبل از آن به رنگ سبز میدرخشید اکنون خیلی تیره و سنگین مینمود . دون خوان گفت که اگر بی آنکه چشمانم را متمرکز کنم توجهم را بدقت به تیرگی برگها معطوف کنم و در واقع بیشتر از گوشه چشمم به آنها بنگرم سایه های ناپایداری را خواهم دید که از میدان دیدم عبور میکنند . او گفت :

- این موقع روز وقت مناسبی است برای انجام دادن آنچه از تو خواهم خواست  . فقط لحظه ای وقت میگیرد که توجه لازم را در خودت به کارگیری و آن را انجام دهی . تا وقتی سایه های تیره ناپایدار را ندیده ای دست از کار برندار.

من چند سایه تیره ناپایداری را دیدم که بر برگهای درختان افتاده بود یا سایه ای بود که جلو و عقب میرفت ویا سایه های مختلف گذرائی که از راست به چپ یا چپ به راست و یا مستقیم در هوا حرکت میکردند . آنها به نظرم مثل ماهی سیاه چاقی یا ماهی عظیم الجثه ای می رسیدند. گوئی که شمشیر ماهی عظیم الجثه ای در هوا پرواز میکرد . غرق در این منظره شده بودم ، سرانجام مرا ترساند . برای آنکه برگها را ببینم ، هوا خیلی تاریک شده بود و با وجود این هنوز سایه های تیره ناپایدار را میدیدم . پرسیدم :

- دون خوان این چیست ؟ من سایه های تیره گذرا را در همه جا میبینم .

- آخ ، این کل جهان است ، قیاس ناپذیر ، غیر خطی و خارج از حوزه نحو کلام .

ساحران مکزیک کهن نخستین کسانی بودند که این سایه های گذرا را دیدند و آن را پی گرفتند . آنها را همان طور دیدند که تو میبینی ؛ آنها را همچون انرژی دیدند که در جهان جاری است و چیزی متعالی را کشف کردند .

- از حرف زدن باز ایستاد و مرا نگریست . مکثهای او کاملا بجا بود . همواره وقتی ازحرف زدن دست بر می داشت که من سر در گم میشدم . پرسیدم :

- دون خوان چه چیزی را کشف کردند ؟

کاملا واضح گفت :

- آنها کشف کردند که ما همراه ، ملازمی تمام عمر داریم . این همراه وجودی یغماگر ، وجودی متجاوز است که از اعماق کیهان می آید و بر زندگی ما حکومت میکند . انسانها اسرای او هستند . آن متجاوز سرور و آقای ماست . ما را درمانده و سر به راه کرده است . اگر بخواهیم اعتراض کنیم ، اعتراض ما را سرکوب میکند . اگر بخواهیم مستقل عمل کنیم ، میخواهد که از آن صرف نظر کنیم .

هوا خیلی تاریک شده بود و به نظر میرسید که این تاریکی مانع حرف زدن من میشود . اگر روز بود از ته دل خندیده بودم . در تاریکی حس میکردم در خود فرورفته ام . دون خوان گفت :

- اطراف ما مثل قیر سیاه شده است ولی اگر از گوشه چشمانت بنگری، هنوز هم سایه های ناپایداری را میبینی که در اطرافت میجهند .

حق با او بود . هنوز میتوانستم آنها را ببینم . حرکت آنها مرا گیج می کرد . دون خوان چراغ را روشن کرد و به نظر رسید که این کار همه چیز را محو کرد . آنگاه گفت :

- تو خودت بتنهائی به آن چیزی رسیدی که شمنان مکزیک کهن آن را مضمون مضامین ، اصل مطلب نامیده اند . من تمام مدت در حال طفره رفتن بوده ام و تلویحا به تو گفته ام که چیزی جلو ما را گرفته است. براستی ما زندانی هستیم . این همان واقعیت انرژتیکی برای ساحران مکزیک کهن است .

- دون خوان چرا این وجود متجاوز همان طور که تو گفتی فرمانروائی را بر عهده گرفته است ؟ باید توضیحی منطقی داشته باشد .

- توضیحی دارد که ساده ترین توضیح در جهان است . فرمانروائی را در دست گرفته است ، چون ما غذای آنها هستیم و آنها ما را بیرحمانه میفشرند ، چون معاش آنها هستیم . درست همان طور که ما مرغها را در مرغدانیها ، در گالینروس( gallineros ) نگاه می داریم ، این متجاوزان هم ما را در آدمدانیها ، در اومانروس  ( humaneros ) نگاه می دارند . بنا بر این ، غذایشان همواره در دسترس آنهاست .

حس کردم که سرم بشدت این طرف و آن طرف می رود . نمی توانستم شدت ناراحتی و خشمم را بیان کنم ، ولی جسمم حرکت می کرد تا آن را نشان دهد . بی اختیار از فرق سر تا نوک انگشتان پایم تکان میخورد . بعد صدای خودم را شنیدم که میگفتم :

- نه ، نه ، نه ، نه ، امکان ندارد دون خوان ، مزخرف است . آنچه میگوئی یاوه و مخوف است. نمی تواند حقیقت داشته باشد . چه برای ساحران و چه آدم معمولی و یا هر کس دیگری .

دون خوان به آرامی پرسید :

- چرا نمیتواند؟ چرا ؟ برای اینکه تو را عصبانی می کند ؟

- بله مرا عصبانی میکند . این ادعا ها یاوه اند .

- خوب ، تو هنوز تمام ادعاها را نشنیده ای . کمی بیشتر صبر کن و ببین چه حس میکنی . من الان تو را در معرض حملات برق آسا قرار میدهم ؛ یعنی ذهنت را در معرض حملات مهیبی قرار میدهم که کاملا گرفتار شوی و نتوانی بلندشوی و بروی ، چون اسیری . نه برای اینکه من ترا به اسارت گرفته ام ، بلکه چون چیزی در تو مانع رفتنت خواهد شد ، در حالی که بخش دیگرت حقیقتا از کوره در رفته است . پس خودت را آماده کن !

در من چیزی بود که آن طور که حس کردم کشته مرده مجازات بود . او حق داشت . اگر تمام دنیا را هم به من میدادند خانه او را ترک نمی کردم و با وجود این حتی یک ذره هم از یاوه هائی که میگفت ، خوشم نمی آمد. دون خوان گفت :

- من به ذهن تحلیل گر تو متوسل میشوم . لحظه ای فکر کن و بگو چگونه میخواهی تضاد بین هوش بشر را به عنوان اهل فن و حماقت نظام عقاید و یا حماقت رفتار متضادش را توضیح دهی . ساحران معتقدند که متجاوزان یغماگر نظام عقایدمان ، اندیشه در باره خیر و شر و سنن اجتماعی را به ما داده اند . آنها کسانی هستند که امیدها ، انتظارات و رویاهای موفقیت و شکست ما را سازمان میدهند . به ما طمع ، حرص و ولع و بزدلی می دهند . متجاوزانند که ما را مغرور ، پایبند به امور روزمره و خودپرست میکنند .

- من که هنوز از آنچه که او میگفت عصبانی بودم ، پرسیدم :

- ولی دون خوان چگونه می توانند این کار را بکنند ؟ وقتی خوابیده ایم تمام اینها را در گوشمان میخوانند ؟

دون خوان لبخند زنان پاسخ داد :

- نه ، به این صورت کار را نمیکنند ، ابلهانه است . آنها بشدت موثرتر و سازمان یافته تر از این هستند . متجاوزان برای آنکه ما را مطیع ، ترسو و ضعیف نگاه دارند ، از شگردی فوق العاده استفاده میکنند ، البته فوق العاده از نظر کاردان  جنگ . شگردی خوفناک از نظر کسانی که آن را تحمل میکنند : آنها ذهن خود را به ما میدهند ! حرفم را می شنوی ؟ متجاوزان ذهن خود را به ما می دهند که ذهن ما می شود . ذهن متجاوز عجیب و غریب ، متضاد ، عبوس و سرشار از ترسی است که هر لحظه کشف شود . می دانم که هرگزمزه گرسنگی را نچشیده ای ، ولی دلهره غذا را داری که چیزی نیست جز دلهره متجاوزی که می ترسد هر لحظه ای شگردش کشف و غذایش گرفته شود. متجاوزان توسط ذهن که قبل از هر چیز ذهن خود آنهاست آنچه را برایشان مناسب است در زندگی بشر وارد میکنند و بدینسان به درجه ای از امنیت دست میابند که همچون حایلی در برابر ترس آنها قرار میگیرد.

- دون خوان ، این طور نیست که نتوانم تمام اینها را همان طور که هست بپذیرم ، میتوانم ، ولی چیزی چنان نفرت انگیز در خود دارد که واقعا مرا دفع میکند . مجبورم میکند جبهه بگیرم . اگر حقیقت دارد که آنها ما را میخورند، پس چگونه این کار را انجام می دهند؟

در چهره دون خوان لبخند گشاده ای دیده می شد . بسیار شاد بود . توضیح داد که ساحران کودکان را همچون گویهای عجیب و درخشان انرژی می بینند که از بالا تا پایین با روکش تابانی پوشیده شده اند . چیزی مثل پوشش پلاستیکی که محکم به پیله انرژی آنها چسبیده است . او گفت که این روکش تابنده آگاهی چیزی است که متجاوزان می بلعند و وقتی آدم به سن بلوغ می رسد تنها چیزی که از روکش تابنده آگاهی می ماند حاشیه ای باریک است که از زمین تا روی انگشتان پا می رسد و این حاشیه به بشریت اجازه میدهد که به زور به زندگی ادامه دهد .

چنانکه گویی در رویا بودم ، شنیدم که دون خوان ماتوس توضیح می دهد تا آنجا که میداند بشر تنها نوعی است که روکش تابنده آگاهی آن خارج از پیله درخشان او قرار دارد . بنا بر این براحتی طعمه آگاهی نظمی متفاوت ، مثل آگاهی شدید متجاوزان می شود .

سپس او حرفی زد که ناراحت کننده ترین حرفی بود که تاکنون گفته بود . گفت که این حاشیه باریک آگاهی مرکز خود اندیشی است که بشر به طرزی چاره ناپذیر گرفتار آن شده است . متجاوزان خود اندیشی ما را که تنها نقطه آگاهی است که در ما مانده است به بازی می گیرند و به این وسیله شعله های آگاهی پدید می آید که آنها به طرزی بیرحمانه و یغما گرانه می بلعند . آنها برای ما مشکلات احمقانه ای پیش می آورند که شعله های آگاهی ما را مجبور به برخواستن میکند و بدینسان مار ا زنده نگاه می دارند تا شعله انرژتیکی نگرانیهای کاذب ما آنان را تغذیه کند .

می بایست چیزی در آنچه دون خوان گفت چنان مخرب باشد که واقعا در آن لحظه حالم بد شد . پس از مدتی سکوت که حالم بهتر شد از دون خوان پرسیدم :

- ولی چرا ساحران مکزیک قدیم و ساحران کنونی که متجاوزان را می بینند کاری علیه آنها نمیکنند؟

دون خوان با صدای گرفته و اندوهگینی پاسخ داد :

- من و تو هیچ کاری در این خصوص از دستمان بر نمی آید . تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که آنقدر با انضباط باشیم که آنها  نتوانند به ما دست بزنند . چطور می توانی از همنوعانت بخواهی که به چنین انضباط سختی عمل کنند ؟ آنها فقط می خندند و تو را دست می اندازند و آنها که پرخاشگرتراند تو را کتک خواهند زد ، ولی نه چندان برای آنکه حرفت را باور نمی کنند ، چون در اعماق هر آدمی دانشی نخستین و درونی در خصوص هستی متجاوزان وجود دارد .

ذهن تحلیل گر من همچون یویوئی به جلو و عقب می رفت ؛ مرا ول می کرد و باز می گشت و  دوباره ول می کرد و باز می گشت . آنچه دون خوان ادعا می کرد ، نامعقول و باورنکردنی بود و همزمان ساده و معقولانه ترین چیز. هر نوع تضاد انسانی را که به فکرم رسید شرح می داد ، ولی چگونه کسی می توانست تمام اینها را جدی بگیرد ؟ دون خوان مرا در خط سیر بهمنی هل می داد که برای همیشه مرا به اعماق می برد.

موج مرعوب کننده دیگری را حس کردم . این موج از من ناشی نمی شد و با وجود این به من متصل بود . دون خوان کاری با من می کرد که همزمان به طرزی اسرار آمیز مثبت و به نحوی وحشتناک منفی بود. آن را همچون تلاشی برای بریدن لایه ای نازک احساس کردم که به من چسبیده بود . چشمانش را بی آنکه مژه بزند به چشمانم دوخته بود . آنگاه آنها را برگرفت . بی آنکه دیگر مرا بنگرد ، شروع به صحبت کرد، گفت:

- وقتی که تردید تا حد خطرناکی تو را به ستوه می آورد ، کاری عملی در این مورد بکن . چراغ را خاموش کن . در تاریکی رخنه کن و ببین که چه می توانی ببینی . برخاست که چراغ را خاموش کند ،  نگذاشتم و گفتم:

- نه ، نه ، دون خوان ، چراغ را خاموش نکن . من خوبم .

- ناگهان از تاریکی ترسیدم ، ترسی که برایم عادی نبود. فقط فکر به آن مرا می ترساند . یقینا در درونم چیزی می دانستم ، ولی جرات فکر کردن به آن و یا رویارویی با آن را به هیچ وجه نداشتم . دون خوان به پشتی صندلی تکیه داد و گفت :

- تو سایه های ناپایدار را جلو درختان دیدی ،  خوب است . می خواهم که آنها را در داخل این اتاق ببینی . تو هیچ چیزی را نمی بینی ، فقط تصاویر گذرا را مشاهده  میکنی . بقدر کافی برای این کار انرژی داری .

می ترسیدم که دون خوان برخیزد و چراغ را خاموش کند . کاری که کرد . دو ثانیه بعد از ته دل فریاد کشیدم . نه فقط نیم نگاهی به این تصاویر گذرا انداخته بودم ، شنیدم که در گوشم وزوز می کردند . دون خوان وقتی چراغها را روشن می کرد از فرط خنده دولا شده بود . او گفت :

- عجب آدم دمدمی مزاجی ! از یکسو ناباور کاملی هستی و از دیگرسو عمل گرایی کامل . باید مبارزه درونیت را سو و سامان دهی . در غیر این صورت مثل قورباغه بزرگی باد می کنی و می ترکی .

دون خوان ولم نکرد و بیشتر و بیشتر به گوشم فروخواند که ساحران مکزیک کهن متجاوز را دیدند . آنها آن را پروازگر نامیدند ، زیرا در هوا می پرید . شکل زیبایی نیست . سایه ای بزرگ و به نحوی نفوذ ناپذیر تیره است ، سایه ای سیاه که در هوا می پرد . سپس صاف بر زمین فرود می‌ آید . ساحران مکزیک کهن این فکر از سرشان بیرون نمی رفت که آنها از چه موقعی به زمین آمده اند . آنها دلیل می آوردند که آدم باید در زمانی خاص موجودی کامل با بینش های خیره کننده و شاهکارهای آگاهی بوده باشد که امروزه  افسانه های اسطوره ای است و آنگاه به نظر می رسد که همه چیز محو شده و حالا ما بشر آرام شده و افتاده ای را داریم .

می خواستم عصبانی شوم و او را  پارانویایی بنامم ، ولی آن صداقتی که همواره در ناخود آگاهم حاضر بود، این بار نبود. چیزی در من فراسوی حدی بود که سوال مورد علاقه ام را بپرسم : اگر آنچه می گوید حقیقت داشته باشد ، چه می شود ؟ در آن لحظه ای که او آن شب با من صحبت می کرد ، در ته قلبم حس کردم که آنچه می گوید حقیقت دارد و همزمان نیز با نیرویی برابر ، احساس کردم آنچه می گوید یاوه است . گلویم گرفته بود و بسختی نفس می کشیدم . با ضعف پرسیدم :

- دون خوان چه میخواهی بگوئی ؟

- می خواهم بگویم که آنچه در برابر خود داریم متجاوزی ساده نیست . خیلی باهوش و سازمان یافته است . از سیستمی روش دار استفاده می کند تا ما را به درد نخور سازد . بشر که مقدر شده است موجودی جادوی باشد ، دیگر جادویی نیست . او تکه ای گوشت است . برای آدمها دیگر رویایی بجز رویای حیوانی نمانده است که پرورش می یابد تا تکه گوشتی شود : بی مزه ، عادی و مزخرف.

کلمات دون خوان در من واکنش جسمانی عجیبی ایجاد کرد که با حالت تهوع مقایسه شدنی بود . گوئی دوباره داشت حالم بشدت بد میشد ، اما حال تهوع از اعماق وجودم ، از مغز استخوانم میآمد . بی اختیار متشنج شدم . دون خوان بشدت شانه هایم را تکان داد . حس کردم که گردنم بر اثر نیروی چنگ او به طرف جلو و عقب تکان می خورد . این تدبیر او فورا مرا آرام کرد . تسلط بیشتری بر خود یافتم . دون خوان گفت :

- این متجاوز که البته موجودی غیرآلی است ، مثل دیگر موجودات غیرآلی به طور کامل برای ما مرئی نیست . فکر می کنم وقتی بچه ایم آن را می بینیم و به این نتیجه می رسیم که آنقدر وحشتناک است که دیگر نمی خواهیم به آن فکر کنیم . البته کودکان می توانند مصرانه بر این ریخت تمرکز کنند، ولی اطرافیان اجازه چنین کاری را نمی دهند . تنها راهی که برای بشر مانده ، انضباط است . انضباط تنها عامل بازدارنده است ، ولی منظورم از انضباط امور روزمره سخت و شدید نیست . منظورم این نیست که هر روز صبح سر ساعت پنج و نیم بیدار شوی و آنقدر آب سرد روی خودت بریزی که کبود نیل شوی . ساحران انضباط را قابلیت مواجهه با مسائل حساب نشده ، در کمال آرامش ، می دانند که در شمار انتظارات ما نیست .برای آنان انضباط هنر است : هنر مواجهه با بی کرانگی است ، بی آنکه خود را ببازیم ، نه برای اینکه آنها قوی و جان سخت هستند، بلکه چون سرشار از ترس آمیخته با احترامند.

- از چه نظر انضباط ساحران عامل بازدارنده است .

دون خوان درحالی که چهره ام را طوری بررسی میکرد که گویی دنبال نشانه ناباوری می گشت، گفت:

- ساحران می گویند که انضباط روکش تابنده آگاهی را برای پروازگر بد مزه می کند . نتیجه این است که متجاوزان گیج می شوند. روکش تابنده آگاهی که خوراکی نباشد ، جزو شناخت آنان نیست . گمان می کنم پس از آنکه گیج شود چاره دیگری برایش نمی ماند ، جز اینکه از کار شنیع خود صرف نظر کند .اگر متجاوز برای مدتی روکش تابنده آگاهی ما را نخورد ، روکش رشد میکند. برای آنکه این مطلب را کاملا ساده کنم ، می توانم بگویم که ساحران به وسیله انضباط شان متجاوزان را بقدر کفایت دور نگاه داشتند تا روکش تابنده آگاهی آنها از حد انگشتان پا بالاتر رود و به اندازه طبیعی خود بازگردد. ساحران مکزیک کهن می گفتند روکش تابنده آگاهی همچون درخت است . اگر هرس نشود ، به اندازه و حجم طبیعی خود می رسد. وقتی آگاهی به بالاتر از انگشتان پا برسد ، مانورهای عظیم ادراک بدیهی است .حقه بزرگ ساحران دوران قدیم در این بود که ذهن پروازگر را با انضباط خویش دچار دردسر کنند . آنان دریافتند که اگر با سکوت درونی ذهن پروازگر را به ستوه آورند ،انتصاب بیگانه از بین می رود و به هر یک از کارورزانی که این تمهید را به کار می برد ،این اطمینان را می دهد که ذهن خاستگاهی بیگانه دارد. به تو اطمینان می دهم که پروازگر باز میگردد، ولی مثل گذشته قوی نیست و روندی آغاز میشود که به صورت امور روزمره درمی آید و ذهن پروازگر می گریزد تا برای روزی که همیشه از بین برود ، براستی روزی اندوهناک ! روزی است که باید به وسایل خود اعتماد کنی که تقریبا هیچ است . هیچ کسی نیست که به تو بگوید چه کنی . دیگر ذهنی که خاستگاه بیگانه دارد نیست که به تو مزخرفاتی را دیکته کند که به آن عادت داشته ای ، معلم من ، ناوال خولیان به تمام کارآموزانش  تذکر می داد که این روز سخت ترین روز در زندگی ساحر است ، زیرا ذهن واقعی که به ما تعلق درد ، حاصل جمع تمام تجربیات ما پس از عمری فرمانروایی بیگانه ، محتاط ، ناامن و ناپایدار شده است . شخصا می خواهم بگویم که مبارزه واقعی ساحر در این لحظه شروع می شود . چیزهای دیگر فقط آمادگی برای این لحظه است .

واقعا هیجان زده شدم . میخواستم بیشتر بدانم و با وجود این احساس عجیبی در وجودم جیغ و داد راه می انداخت که متوقف شوم . احساس تلویحاً به نتایج شوم و مجازات اشاره داشت، به چیزی همچون غضب پروردگار که به دلیل ور رفتن با چیزی که پروردگار بر آنها پوششی کشیده است ، بر من نازل می شود . نهایت کوششم را کردم تا کنجکاویم غالب آید. سرانجام صدای خودم را شنیدم که می گفتم:

- منظور، منظور، منظورت از به ستوه آوردن ذهن پروازگر چیست ؟

- انضباط ، ذهن بیگانه را بیش از حد به ستوه می آورد . بنا براین ساحران به وسیله انضباط شان بر انتصاب بیگانه غلبه کردند .

- مجذوب حرفهایش شده بودم . یقین داشتم که یا دون خوان مطمئنا دیوانه است یا آنکه چیزی را به من میگوید که چنان هولناک است که تنم یخ می کند . به هر حال متوجه شدم که بسرعت انرژیم را به دست آوردم تا آنچه را او گفته بود، انکار کنم . پس از لحظه ای ترس چنان زدم زیر خنده که گویی دون خوان لطیفه ای را برایم تعریف کرده بود. حتی صدای خودم را شنیدم که گفتم:

- دون خوان ، دون خوان ، تو اصلاح ناپذیری .

به نظر می رسید هر چیزی را که تجربه می کنم ، می فهمد . سرش را تکان داد و چشمانش را با حرکت نومیدانه کاذبی به آسمان دوخت و گفت :

- من اصلاح ناپذیرم که به ذهن پروازگر که تو در خودت داری ضربه دیگری وارد می آورم . من یکی از خارق العاده ترین اسرار ساحران را بر تو فاش خواهم ساخت . من یافته ای را برایت شرح خواهم داد که هزاران سال وقت ساحران را گرفت تا آن را تایید کردند استحکام بخشیدند.

مرا نگریست و با بد جنسی لبخند زد. آنگاه گفت :

- ذهن پروازگر برای همیشه می گریزد اگر ساحری موفق شود نیروی نوسانی را بگیرد که ما را به عنوان توده میدانهای انرژی با یکدیگر نگاه می دارد . اگر ساحری فشار را بقدر کفایت تحمل کند ، ذهن پروازگر مغلوب می شود و می گریزد و این دقیقا همان کاری است که تو باید بکنی . انرژیی را نگاه دار که تو را به یکدیگر می پیوندد .

باور نکردنی ترین واکنشی را داشتم که می شود تصور کرد . واقعاً چیزی در من طوری تکان خورد که گویی ضربه ای به او وارد آمده بود . ترسی توجیه ناپذیر سراپای وجودم را فرا گرفت که من فورا آن را به ‌زمینه مذهبی ام نسبت دادم . دون خوان گفت :

- تو از غضب پروردگار می ترسی ، نمی ترسی ؟ به تو اطمینان می دهم که ترس مال تو نیست . ترس پروازگر است ، زیرا می داند که دقیقا همان کاری را میکنی که به تو می گویم .

کلماتش اصلا مرا آرام نکرد . حالم بدتر شد. در حقیقت بی اختیار دچار تشنج شدم و به بهیچوجه نمی توانستم کاری کنم . دون خوان به آرامی گفت :

-  نگران نباش . می دانم که این حمله ها بسرعت از بین میرود. به هر حال ذهن پروازگر هیچ تمرکزی ندارد .

پس از لحظه ای ، همان طور که دون خوان پیش بینی کرده بود ، همه چیز پایان یافت . حسن تعبیر است اگر دوباره بگویم که گیج بودم ، ولی این نخستین بار در تمام زندگیم ، چه تنها و چه با دون خوان بود، که حال و روزم را نمی فهمیدم . می خواستم از روی صندلی بلند شوم و قدم بزنم ، ولی به طور مرگباری می ترسیدم . سرشار از توضیحات منطقی و همزمان نیز سرشار از ترسی کودکانه بودم . عرق سردی بر سراسر بدنم نشست و من شروع کردم به اینکه نفس عمیق بکشم . به طریقی وحشتناکترین صحنه را برای خودم پدید آورده بودم . سایه های تیره ناپایداری دور و بر من ، به هر طرفی که می گشتم ، می جهید. چشمانم را بستم و سرم را روی دسته صندلی راحتی گذاشتم و گفتم :

- دون خوان ، نمی دانم چه کنم . امشب واقعا موفق شدی دخلم را بیاوری .

- کشمکشی درونی تو را از هم می درد . در اعماق وجودت می دانی که قادر نیستی توافقی را رد کنی که بخش حیاتی تو ، روکش تابنده آگاهی ، به عنوان منبع تغذیه ای درک ناپذیر طبیعتا برای موجودات درک ناپذیری سرو می کند و بخش دیگر تو می خواهد با تمام قدرت در برابر این وضع مقاومت ورزد . انقلاب ساحران این است که آنها امتناع می کنند از اینکه توافقی را محترم شمرند که در آن شرکت نداشته اند . هرگز کسی از من نپرسید که آیا موافق هستم که نوع دیگری از آگاهی مرا بخورد . والدینم مرا به این دنیا آوردند تا مثل خود آنها غذاشوم و این پایان داستان است .

دون خوان از روی صندلیش برخاست و به دست و پاهایش کش و قوسی داد . آنگاه گفت:

- ساعت هاست که اینجا نشسته ایم . وقتش است که به داخل خانه رویم . می خواهم غذا بخورم . تو هم با من غذا می خوری ؟

نپذیرفتم . دلم آشوب بود . او گفت :

- فکر میکنم بهتر است بروی و بخوابی . این حمله برق آسا تو را از پای درآورده است .

نیازی به گفتن نبود . توی تختم افتادم و مثل مرده ای خوابیدم .

در خانه ام تصور پروازگر ، در طی زمان ، یکی از دلمشغولیهای اصلی زندگیم بود . به حدی رسیدم که حس کردم مطلقا حق با دون خوان است . هر قدر هم کوشیدم نتوانستم به منطق او بی اعتنا بمانم . هر قدر بیشتر در این باره فکر میکردم و هرقدر با دیگران بیشتر حرف می زدم و خودم و همنوعانم را مشاهده میکردم بیشتر متفاعد می شدم که چیزی ما را برای هرگونه فعالیت یا عمل متقابل و یا هر گونه فکری ناتوان می سازد که نقطه تمرکز آن ، نفس نیست . نگرانی من و نیز نگرانی هر کسی که می شناختم یا با او صحبت کردم ، نفس بود . از آن رو که نمی توانستم هیچگونه توضیحی برای این تجانس عمومی بیابم یقین کردم که خط فکری دون خوان مناسبترین راه روشن ساختن این پدیده است .

تا جایی که می توانستم خود را غرق در خواندن افسانه ها و اسطوره ها کردم . هنگام خواندن چیزی را حس کردم که هرگز قبلا احساس نکرده بودم : هر یک ازکتابهایی که می خواندم تفسیری از اسطوره ها و افسانه ها بود . در هر یک از آن کتابها ذهن متجانسی محسوس بود . سبکها متفاوت بود، ولی انگیزه ای که در پس کلمات بود،همان بود :حتی در مضامینی تجریدی همچون اسطوره ها و افسانه ها همواره نویسندگان ترتیبی داده بودند که اظهاراتی در باره خودشان بکنند. انگیزه متجانس در پس هر یک از این کتابها مضمون اعلام شده کتاب  نبود ، در عوض ، خدمت به خود ، خدمت به نفس بود . فبلا هرگز این امر را درک نکرده بودم .

واکنشم را به نفوذ دون خوان نسبت دادم . پرسش اجتناب ناپذیری که از خودم می کردم ، این بود :او مرا تحت تاثیر قرار داده است که این طور ببینم یا واقعا ذهن بیگانه ای است که هر چه را انجام می دهیم به ما دیکته می کند ؟ اجبارا پذیرفتم و دوباره تکذیب کردم و دیوانه وار از تکذیب به تایید و به تکذیب رفتم . چیزی در وجودم می دانست منظور دون خوان هر چه بود، واقعیتی انرژتیکی بود ، ولی چیز دیگری در وجودم با همین اهمیت می دانست که تمام اینها مزخرف است . نتیجه نهایی کشمکش درونیم حس دلواپسی و دلهره بود . این احساس که چیزی بغایت خطرناک به طرفم روی می آورد.

بررسیهای مردمشناختی گسترده ای در خصوص پروازگران در فرهنگهای دیگر انجام دادم، امانتوانستم هیچ ارجاعی درباره آنها بیابم . به نظر رسید

- دون خوان تنها منبع اطلاعات درباره این موضوع است . دفعه بعد که او را دیدم فورا شروع به صحبت در باره پروازگران کردم :

- نهایت کوششم را کردم که در خصوص این موضوع منطقی باشم ، ولی نتوانستم . لحظاتی هست که کاملا با تو در باره متجاوزان موافقت دارم .

دون خوان تبسم کنان گفت :

- توجهت را بر سایه های ناپایداری متمرکز کن که واقعا می بینی .

به دون خوان گفتم که این سایه های ناپایدار یقینا به معنای پایان زندگی منطقی من خواهد بود. آنها را در همه جا می بینم . ازوقتی خانه او را ترک کرده ام ، قادر نبوده ام در تاریکی بخوابم و در نور خوابیدن اصلا ناراحتم نمی کند. به هر حال به محض آنکه چراغ را خاموش میکنم ،همه چیز در دور و برم می پرد . هرگز پیکر کاملی یا شکلی نمی بینم . تنها چیزی که می بینم سایه های سیاه ناپایدار است . دون خوان گفت:

- ذهن پروازگر هنوز تو را ترک نکرده است . بشدت لطمه دیده است . نهایت کوشش را می کند که روابطش را با تو از نو برقرار کند، ولی چیزی در تو برای همیشه از آن جدا شده است . پروازگر این را می داند . خطر واقعی این است که ذهن پروازگر ممکن است به این طریق برنده شود که از تضاد بین آنچه او می گوید و من میگویم سود جوید و تو را خسته و مجبور به تسلیم کند . می بینی که ذهن پروازگر رقیبی ندارد . وقتی پیشنهاد می دهد ، خود با پیشنهاد خویش موافقت می کند و تو را وامی دارد که باور کنی کار باارزشی انجام داده ای . ذهن پروازگر به تو خواهد گفت که آنچه خوان ماتوس به تو می گوید ، چرت و پرت ناب است و آنگاه همان ذهن با همین حرفهایش موافقت خواهد کرد و تو خواهی گفت بله ، البته ، مزخرف است . این همان راهی است که او بر ما غلبه میکند. پروازگران بخش اساسی جهانند . باید آن را همان طورپذیرفت که واقعا هستند : هولناک ،‌مخوف . آنها وسایلی هستند که جهان توسط آن ما را در بوته آزمایش قرار میدهد.

او گویی که از حضور من خبر ندارد ، ادامه داد:

- ما کاوشهای انرژتیکی هستیم که جهان پدید آورده است و این امر به این علت است که ما مالکان انرژیی هستیم که آگاهیی دارد که جهان بدان وسیله از خویشتن خویش آگاه می شود . پروازگران مبارزه طلبان سرسختی هستند . نمی توانند در عوض چیز دیگری پذیرفته شوند . اگر ما در انجام دادن این کار موفق شویم ، جهان به ما اجازه می دهد که ادامه دهیم .

دلم می خواست دون خوان بیشتر حرف بزند ، ولی او فقط گفت:

- حمله برق آسا بار آخری که در اینجا بودی ، پایان یافت . فقط همینهاست که می توانی در باره پروازگر بگویی . حالا وقت شگردی از نوع دیگر است .

آن شب نتوانستم بخوابم . در ساعات اول صبح به خواب سبکی فرورفتم . تا آنکه دون خوان مرا از تختم بیرون کشید و برای پیاده روی به کوهستان برد . پیکربندی سرزمین در جایی که او می زیست بسی متفاوت از صحرای سونورا بود ، ولی به من گفت که در مقایسه افراط نکنم . زیرا وقتی نیم کیلومتری راه برویم ، هر جایی در دنیا مثل دیگری است . او گفت :

تماشای جاهای دیدنی مال مردمی است که در اتومبیل هستند . آنها با سرعت زیاد و بدون هیچ تلاشی از جانب خود می روند. تماشای جاهای دیدنی برای کسی که پیاده می رود ، نیست . برای مثال وفتی که اتومبیل می رانی ممکن است کوه عظیمی را ببینی که منظره اش با زیبایی آن تو را مجذوب کند . منظره همان کوه وقتی که به آن می نگری در حالی که پیاده می روی تو را به همان نحو مجذوب خود نمی کند ،‌این کار را به طرز دیگری می کند، بویژه وقتی که باید از آن بالا و یا دور آن بروی .

آن روز صبح هوا خیلی داغ بود . ما در بستر خشک رودی راه می رفتیم . چیزی که این دره و صحرای سونورا مشترکا داشتند ، ‌میلیونها حشره آنها بود . پشه ها و مگسها در اطرافم مثل هواپیماهای بمب افکنی بودند که سوراخ بینی ، چشمها و گوشهایم را هدف می گرفتند . دون خوان به من گفت که به وزوز آنها توجه نکنم . با لحنی جدی گفت :

- سعی نکن با دستهایت آنها را دور کنی . قصد کن که دور شوند . مانعی از انرژی به دور خودت ایجاد کن . ساکت باش و مانع از سکوت تو ساخته خواهد شد . هیچ کس نمی داند این امر چطور روی می دهد . این یکی از چیزهایی است که ساحران کهن واقعیتهای انرژتیکی می نامیدند . گفتگوی درونیت را خاموش کن . کار دیگری لازم نیست .

دون خوان همان طور که در جلو من راه می رفت به صحبت ادامه داد و گفت :

- می خواهم فکر عجیب و غریبی را با تو در میان نهم .

باید با سرعت بیشتری گام برمی داشتم تا به او نزدیک شوم و آنچه را میگوید ناشنیده نگذارم . او گفت :

- باید تاکید کنم فکر عجیب و غریبی است که در تو مقاومت بی پایانی ایجاد می کند. قبلا به تو میگویم که به آسانی آن را نمی پذیری ، اما این واقعیت که عجیب و غریب است نباید عامل بازدارنده ای باشد . تو دانشمند علوم اجتماعی هستی . بنابر این ذهنت همواره برای کند و کاو باز است ، این طور نیست؟

دون خوان بی هیچ شرمندگی مرا دست می انداخت . این را می دانستم ، ولی ناراحتم نمی کرد . شاید به این دلیل که اینقدر تند راه می رفت و من باید نهایت تلاشم را می کردم تا همراه او باشم . اما طعنه های او در من اثر نمی کرد و در عوض آنکه مرا بد عنق کند ، به خنده  می انداخت . تمام توجه من به چیزی بود که میگفت و حشرات یا دست از مزاحمت برداشتند ، چون مانع انرژی را در دور و برم قصد کرده بودم و یا چنان مشغول گوش دادن به حرفهای دون خوان بودم که دیگر به وزوز آنها در اطرافم اهمیتی ندادم . دون خوان در حالی که اثر کلماتش را تخمین می زد آهسته گفت:

- فکر عجیب و غریب این است که هر آدمی در  این کره خاکی به نظر میرسد که دقیقا همان عکس العملها ، همان افکار و همان احساسات را داشته باشد . به نظر می رسد که آنها کم یا بیش به یک طریق به همان موجبات تحریک واکنش نشان می دهند . این واکنشها نیز به نظر می رسد که توسط زبانی که آنها صحبت می کنند نهان شده است ، ولی اگر ما پوشش را پس بکشیم ، دقیقا همان واکنشهایی است که هر آدمی را در این دنیا محاصره کرده است . البته می خواهم که تو در مقام دانشمند علوم اجتماعی در خصوص این موارد کنجکاوی کنی و ببینی که آیا میتوانی استدلالی علمی در باره این تجانس ها ارائه دهی .

دون خوان مقداری گیاه جمع کرد . بعصی از آنها خیلی ریز بودند. به نظر می رسید که به خانواده خزه و جلبک تعلق دارند . من کیسه اش را باز نگاه داشتم و ما دیگر حرفی نزدیم. وقتی بقدر کافی گیاه جمع کرد ، عازم خانه شد و تا جایی که می توانست بسرعت رفت . گفت که می خواهد این گیاهان را تمیز و جدا و مرتب کند، قبل از آنکه آنها زیاده از حد خشک شوند.

عمیقا مشغول فکر کردن در باره وظیفه ای شدم که او به من محول کرده بود . به این طریق شروع کردم که در ذهنم به بررسی پرداختم تا ببینم آیا مقاله یا کاری را که در خصوص این موضوع نوشته شده باشد، می شناسم. فکر کردم که باید در این مورد کار تحقیقی کنم و تصمیم گرفتم تحقیقم را این طورشروع کنم که تمام آثاری را که در باره ” ویژگیهای ملی “ هست ، بخوانم . به طور درهم و برهمی مشتاق این موضوع شدم و واقعا می خواستم همان موقع عازم خانه شوم ، زیرا می خواستم وظیفه ای را که به من محول کرده بود قلبا انجام دهم . ولی قبل از آنکه به خانه او برسیم ، دون خوان روی لبه بلندی نشست که مشرف به دره بود . مدتی حرفی نزد . از نفس هم نیفتاده بود. نمی توانستم بفهمم که او چرا توقف کرده و نشسته است . ناگهان با لحن مضطربی گفت :

- وظیفه امروز تو یکی از اسرار آمیزترین امور ساحری است ، چیزی که خارج از فهم زبان و فراسوی هر توضیحی است . ما امروز به پیاده روی رفتیم ،‌ صحبت کردیم ، زیرا راز ساحری باید به وسیله امور روزمره از شدتش کاسته شود . نباید از هیچ چیزی ناشی شود و به هیچ چیزی هم نباید ختم شود . این هنر سالکان – رهرو است : رفتن به درون سوراخ سوزن بدون جلب توجه . بنابر این پشتت را به دیواره صخره تکیه بده و تا آنجا که ممکن است از لبه صخره دور شو و خودت را محکم نگاه دار. در صورتی که ضعف کنی یا بیفتی من نزدت هستم .

ترسم چنان آشکار بود که متوجه شدم و صدایم را پائین آوردم و پرسیدم :

- دون خوان ، می خواهی چه کنی ؟

- می خواهم چهار زانو بنشینی و وارد سکوت درونی شوی . بگذار بگویم که تو می خواهی بفهمی دنبال چه مقاله ای باید بگردی تا آنچه را از تو خواستم در سطح علمی انجام دهی ، به اثبات رسانی یا رد کنی . برو به سکوت درونی ، ولی نخواب . این سفر در میان دریای تیره آگاهی نیست . این دیدن با سکوت درونی است .

برایم مشکل بود وارد سکوت درونی شوم ، بی آنکه به خواب روم . با آرزوی شکست ناپذیر به خواب رفتن مبارزه کردم . موفق شدم و دیدم که از تاریکی رسوخ ناپزیری که مرا احاطه کرده است به ته دره می نگرم . سپس چیزی دیدم که تا مغز استخوانم رسوخ کرد . سایه ای عظیم دیدم . شاید چهار متر و نیم بود ، در هوا می جهید و سپس با ضربه تپ ملایمی بر زمین فرود آمد . این ضربه ملایم را در استخوانم احساس کردم ولی صدای آن را نشنیدم . دون خوان در گوشم گفت :

- آنها واقعا سنگین هستند .

او بازوی چپ مرا تا جایی که می توانست محکم گرفته بود. چیزی را دیدم که همچون سایه ای گلی روی زمین تکان می خورد و سپس جهش عظیم دیگری کرد ، شاید پانزده متر می شد و سپس با همان تپ آرام و بد شگون دوباره فرود آمد. می کوشیدم تا تمرکزم به هم نخورد . ترسم بیشتر از هر چیزی بود که بتوانم به طور منطقی شرح دهم . چشمانم را به سایه ای که در ته دره می پرید ، دوختم . سپس وزوز خاصی را شنیدم ،‌آمیزه ای از صدای به هم خوردن بالها و صدای وز رادیویی که موج آن روی فرکانس صحیح فرستنده نیست و تپ تپی که در پی آن آمد ، فراموش نشدنی بود؛ دون خوان و مرا از بیخ و بن تکان داد . سایه بزرگ و سیاه گلی درست مقابل پای ما فرود آمد . دون خوان مغرورانه گفت :

- نترس ،‌ به سکوت درونیت ادامه بده و آن دور می شود .

از فرق سر تا نوک پایم می لرزید . بوضوح می دانستم که اگر سکوت درونیم را نگاه ندارم ، ‌سایه گلی همچون ملافه ای روی من می افتد و خفه ام می کند . بی آنکه تاریکی اطرافم را محو کنم ،‌از ته دل فریاد کشیدم . هرگز این چنین خشمگین ،‌این چنین بیش از حد نومید نبودم . سایه گلی جهش دیگری کرد و پاهایم را لرزاند .می خواستم آنچه را آمده بود تا مرا ببلعد ، از خود دور کنم . حالت عصبی من چنان شدید بود که احساس زمان را از دست دادم. شاید ضعف کردم .

وقتی حواسم سر جا آمد ،‌در تختم و در خانه دون خوان دراز کشیده بودم . حوله ای که در آب یخ خیسانده شده بود ، ‌روی پیشانی ام قرار داشت . از فرط تب می سوختم . یکی از زنان گروه دون خوان پشت ، ‌سینه و پیشانی ام را با الکل ماساژ می داد ، ولی این کار مرا تسکین نمی داد . گرمایی که حس می کردم از درونم می آمد . خشم و ناتوانی آن را موجب شده بود .

دون خوان خندید ،‌گویی آنچه به سرم آمده است ، ‌خنده دارترین چیز در دنیاست . بی وقفه می خندید . گفت :‌

- هرگز فکر نمی کردم که تو دیدن پروازگر را این چنین جدی بگیری .

دستم را گرفت و به عقب خانه اش برد ، در آنجا مرا با لباس ،‌ کفش ، ‌ساعت و هرچیز دیگری در طشت بزرگ آب فرو برد . فریاد زدم :

- ساعتم ، ‌ساعتم .

دون خوان از فرط خنده به خود می پیچید .

- وقتی می آیی مرا ببینی نباید ساعت ببندی . حالا ساعتت را خراب کردی .

ساعتم را بیرون آوردم و در کنار طشت گذاشتم . یادم آمد که ضد آب است و خراب نمی شود . فرو رفتن در آب بیش از حد کمکم کرد . وقتی که دون خوان مرا از آن آب یخ بیرون کشید ، ‌تا حدی  کنترل خود را به دست آورده بودم . من که قادر نبودم حرف دیگری بزنم ،‌ مرتب تکرار می کردم :‌

- ریختی نامعقول و باور نکردنی است.

متجاوزی که دون خوان وصف کرد چیزی مهربان و خیرخواه نبود. بیش از حد سنگین ،‌ زمخت و بی تفاوت بود. حس کردم که اهمیتی برای ما قائل نیست . بی تردید مدتها پیش ما را سرکوب کرده بود و آن طور که دون خوان گفت ما را ضعیف ، آسیب پذیر و مطیع ساخته بود. من لباسهای خیسم را بیرون آوردم و خودم را با پانچویی پوشاندم ، ‌در تختم نشستم و واقعا از ته دل گریستم ،‌ ولی نه برای خودم . من خشمم ، ‌قصد نرمش ناپذیرم را داشتم که نگذارم تا مرا ببلعند . برای همنوعانم از ته دل گریستم ، ‌بویژه برای پدرم . هرگز تا این لحظه نمی دانستم که او را اینقدر دوست داشته ام . صدای خودم را شنیدم که بارها و بارها تکرار کردم ”اوهرگز شانسی نداشت“ ، طوری که گویی این کلمات واقعا به من تعلق ندارند . پدر بیچاره ام ، ‌ملاحظه کارترین آدمی که می شناختم ،‌ او آنچنان شکننده ،‌آنچنان رئوف و با وجود این آنچنان درمانده بود .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد